Monday, February 11, 2013

صفی الدین اورموی؛ موسیقی دان نامی قرن هفتم هجری مدفون در مقبره الشعرای تبریز

سید جواد حسینی
موسیقیدان بزرگی كه در قرن هفتم هجری ظهور نمود، صفی‌الدین عبدالمؤمن بن یوسف بن فاخر اورموی است. صفی‌الدین ارموی بعد از اسحاق موصلی بزرگترین موسیقی‌دان مشرق محسوب می‌شود. آنچه نام صفی‌الدین را برای همیشه در تاریخ موسیقی زنده نگاه می‌دارد دو اثر گرانقدر او به نام «رساله شرفیه» و «لادوار» است. صفی‌الدین ارموی غیر از این دو اثر با ارزش، اثر دیگری به نام «فی‌العلوم العروض و القوا و البدیع» داشته كه خوشبختانه مانند دو اثر او در موسیقی مصون از حوادث باقی مانده است.
كتاب‌های صفی‌الدین ارموی برای كسانی كه بعد از او در موسیقی كار كرده‌اند حكم مأخذ و مرجع را داشته است. قطب‌الدین محمود شیرازی در «دره‌‌التاج» و محمدبن محمود آملی در «نفائس‌الفنون» و عبدالقادر مراغی در «كنزالتحف» و «مقاصد‌الالحان» از آثار صفی‌الدین استفاده كرده‌اند. نظر به عربی و دشوار بودن كتاب‌های صفی‌الدین بویژه كتاب «الادوار» و اهمیت آن از لحاظ موسیقی نظری، شرحهای متعددی توسط موسیقیدانان پس از وی بر این كتاب نوشته شد كه از آن جمله می‌توان از یحیی كاشی، مولانا مبار كشاه جرجانی، فخرالدین خجندی، لطف‌الله سمرقندی، شهاب‌الدین صیرفی، عبدالقادر مراغی و شكرالله احمد اوغلو، نام برد. صفی‌الدین هنگامی كه در اصفهان بوده است یك نوع عود به نام «نزهه» و نوعی سنتور به نام «مغنی» ساخته است. از كارهای مهم صفی‌الدین ارموی در موسیقی ، به دست آوردن گامی است كه مبنای گام فعلی موسیقی ایران به شمار می‌رود و كاملترین گام است. درجات گام فوق پس از صفی‌الدین به وسیله عبدالقادر مراغی و قطب‌الدین محمود شیرازی نیز تأیید شده است. (تقی بینش : بخش تعلیقات مقاصد‌الالحان عبدالقادر مراغی، صص 160، 161) در گام‌های موسیقی شرقی تعدیلی به وسیله صفی‌الدین ارموی رخ داده و پرده طنینی آن كه شامل درجات متعدد بوده خلاصه شده و درجات نزدیك به هم یكی شده و به تقسیم L.I.C بدل گشته است. این تعدیل كه به مراتب از تعدیل باخ در موسیقی غربی مهمتر است مورد قبول موسیقی‌دانان مشرق قرار گرفته و در قرن هفتم هجری در موسیقی ممالك اسلامی معمول شده است. (دكتر مهدی بركشلی : موسیقی‌ فارابی، ص 131)
صفی‌الدین ارموی به سال 613 ق در اورمیه متولد شد و در كودكی به بغداد رفت. چون فقه شافعی آموخت در زمان خلافت مستحضر عباسی [623 - 640 ق] به مستحضریه رفت و به محاضرات و آداب و تربیت و خط پرداخت و در خط به كمال رسید. سپس نواختن عود را فرا گرفت و در این صنعت قابلیت وی بیش از خط بود ولی در آن وقت جز به خوشنویسی شهرت نیافت. سپس خلافت به مستعصم رسید [640 ق] و او خزانه كتب را عمران كرد و دستور داد تا دو كاتب بگزینند و آنچه او اختیار كند بنویسند و در آن وقت از شیخ زكی‌الدین كسی برتر نبود و شهرت صفی‌الدین به پایه او نمی‌رسید پس وی را نیز بدان كار گماشتند . در بغداد كنیزكی بود به زیبائی مشهور و غنانیك می‌دانست و خلیفه او را دوست می‌داشت و وی را عطای فراوان می‌داد. روزی كنیزك در محضر او به لحنی نیك و غریب غنا كرد و خلیفه پرسید : این آهنگ كرا باشد؟ گفت : معلم من صفی‌الدین را. خلیفه امر به احضار وی كرد. صفی‌الدین در حضور خلیفه مشغول نواختن عود شد و وی را خوش آمد و امر كرد كه ملازم مجلس او باشد و روزی فراوان و عطای بسیار مقرر كرد. صفی‌الدین به همراه خلیفه بود و حاجت مردمان را برآوره می‌كرد و خلیفه هر سال پنج هزار دینار به وی مقرری می‌داد. (از فوات‌الوفیلت، جلد2،صص 18، 19) عبدالقدر مراغی درباره صفی‌الدین ارموی می‌نویسد : اما از متاخرین مولانا صفی‌الدین عبدالمؤمن بن فاخر اورموی در زمان مستعصم خلیفه جامع بوده بین‌العلم والعمل او را چهار شاگرد بوده یكی شیخ شمس‌الدین سهروردی، دیگر علی ستایی و حسن زامر و حسام‌الدین قتلغ بوغا و ایشان به عملیات این فن مشغول بوده‌اند. (عبدالقادر مراغی: مقاصد الاحان، ص 138) تا این كه از پادشاهان مغول هولاكوخان لشگر به جنگ خلیفه مستعصم آورد او را با اكثر اهل بغداد بكشت و حكومت دولت عباسیان در سال 656 به آخر رسید. (لب‌التواریخ، ص 78) صفی‌الدین در وقت قتل و غارت مغولان در بغداد بود و در گوشه‌ای خزیده و نیم روزی خود را به نواحی خرگاه هولاكوخان رسانیده و بر پای ایستاده آغاز بر بط نواختن كرد و بنابر آن كه آن نوای روح افزای اصلا در مغولان بی سروپا تاثیر نمی‌كرد تا وقت غروب هیچكس به حالش نپرداخت، آخر‌الامر یكی از اهل هوش شمه‌ای از فضایل آن استاد ماهر به گوش پادشاه قاهر رسانید و ایلخان آن جناب را خوشتر از بر بطش نواخته مالی خطیر از ارتقاعات و مستغلات بغداد مقرر ساخت كه هر ساله به وی رسانند و آن عارفه مدتی مدید به خواجه صفی‌الدین و اولادش می‌رسید. (حبیبالسیر، چاپ خیام، جلد3، ص 107) بعد از آن هولاكوخان، ملك بغداد را به خواجه علاءالدین عطاملك جوینی سپرد (لب‌التواریخ، ص 141) به خدمت وی و برادرش خواجه شمس‌الدین محمد صاحبدیوان رفت و كتابت دارالنشاء را بغداد به عهده گرفت و وی را به مرتبه منادمت درآوردند و انعام و احسان را بر صفی‌الدین مضاعف كردند. (از فوات‌الوفیات، جلد 2، ص 19) بعد از درگذشت هولاكوخان در سال 663ق، فرزندش ابقاخان به فرمان قوبیلای قاآن، به سلطنت ایران رسید. در سال 672 ق كه خواجه نصیرالدین طوسی وفات نمود، وزارت به خواجه شمس‌الدین محمد محول گردید و در آن وقت كه از تبریز پایتخت ایران بود، او از بغداد راهی تبریز شد و صفی‌الدین ارموی نیز به ملازمت خواجه شمس‌الدین شتافت و به تبریز آمد. (لب‌التواریخ، صص 140، 142 / مجله یغما، شماره دهم، سال ششم، ص 414) بعد از مرگ عطاملك جوینی به سال 681 ق در اران و قتل شمس‌الدین محمد وزیر به سال 583 ق در اهر به دستور ارغون خان، صفی‌الدین ارموی به دلیل نزدیكی با جوینی‌ها مغضوب گردید و ستاره اقبال وی رو به زوال گذاشت. در سال 689 ق ، عزاربلی طبیب، صفی‌الدین ارموی را در تبریز ملاقات كرده و صفی‌الدین شرح حال خود را مفصلاً به وی بیان كرده كه در كتاب «فوات‌الوفیات» مسطور است. عزاربلی طبیب درباره صفی‌الدین ارموی می‌گوید : صفی‌الدین را فضایل فراوان بود و علوم بسیار داشت از آن جمله عربیت و نظم شعر و انشا‌ء و تاریخ و موسیقی است و در زمان وی كسی منسوب را مانند او نمی‌نوشت و در این فن از همگان برتر شده و نزد خلیفه مكانتی یافت. او را آدابی بسیار و حرمتی وافر و اخلاقی پسندیده بود.
صفی‌الدین ارموی در اواخر عمر، به دلیل پیری و كثرت اولاد و زیادی مخارج، مقروض شد و از پرداخت آن عاجز گردید. در این باره شریف صفی‌الدین طقطقی گوید : صفی‌الدین را دینی به مبلغ سیصد دینار از مجدالدین - غلام ابن صباغ - به گردن می‌بود و بدان دین به زندان افتاد و به روز هیجدهم صفر سال 693 ق به زندان درگذشت و در گورستان سرخاب تبریز - حوالی بقعه سید حمزه - به خاك سپرده شد. (مجله یغما ، ص 414/ لب‌التواریخ، ص 143/ فوات‌الوفیات، جلد 2، صص 18، 19) مرحوم حاج حسین نخجوانی درباره محل دفن صفی‌الدین ارموی می‌نویسد : این اواخر در محله سرخاب، حوالی مقبره سید حمزه، در یكی از ساختمان‌ها شخصی سنگ مزار بزرگی قریب به دو متر طول و نیم متر عرض مربع مستطیل از زیر بنا بیرون آورده جلو خانه خود در خیابان گذاشته بود. كتبه آن سنگ به نام «صفی‌الدین عبدالمؤمن» بود و واضح و روشن خوانده می‌شد و من آن سنگ را دیدم و خواندم، حتی تاریخ آن نیز بعد از چند كلمه كه محو شده بود خوانده می‌شد. به احتمال قریب به یقین این سنگ مزار همین صفی‌الدین عبدالمؤمن ارموی بوده است چون كه غیر از او صفی‌الدین عبدالمؤمن نامی در آذربایجان در قرن هفتم سراغ نداریم. چندی آن سنگ جلو عمارت آن شخص بود و ما در صدد بودیم كه توسط اداره فرهنگ یا دانشكده ادبیات آن سنگ را به محل محفوظی حمل نمائیم لیكن كمی بعد معلوم شد كه صاحب خانه آن سنگ را به یكصد و پنجاه ریال یعنی به ثمن بخسی به یك نفر سنگ‌تراش فروخته و سنگ تراش آن را از آنجا به محل نامعلومی برده است! (مجله یغما، شماره دهم - دی ماه 1332 - سال ششم، صص 414 ، 415)
مرحوم نخجوانی در مقاله خود جای قبر وی را دقیق مشخص نساخته و محلی را برای قبر وی تعیین نكرده است. متاسفانه كوتاهی مرحوم نخجوانی در حفظ سنگ قبر آرامگاه صفی‌الدین ارموی و بی‌توجهی مسئولان فرهنگی وقت بویژه موسیقی‌دانان، دست به دست هم داد تا اینكه مدفن وی محو شد و امروز نشانه‌ای از آن باقی نمانده است.*
* متاسفانه در مجموعه مقالات همایش بین‌المللی صفی‌الدین اورموی كه توسط انتشارات فرهنگستان هنر در زمستان 1383 منتشر گردیده به مدفن این موسیقی‌دان آزربایجان اشارتی نرفته. لذا پرداخت به این موضوع یكی از دغدغه‌های اینجانب بود كه اینك از قوه به فعل آمد.
منبع مقاله:
http://tinyurl.com/d6remx9

Thursday, March 29, 2012

نگاهی به نام واقعی چند کوه شهر اورمیه

با کمی دقت در محیط اطراف خود در خواهیم یافت که تمامی آنچه در پیرامون ما قرار داند یا اسم و نا خاصی شناخته می شوند و ما برای برقراری ارتباط با یکدیگر و رساندن منظورمان به ناچار از این اسامی استفاده می کنیم و به عبارت دیگر اسامی و نامها از ارکان و عناصر جداناپذیر زبان هستند و بدنه و چهار چوب یک زبان را تشکیل می دهند.
بشر اولیه نیز برای جداکردن اشیاء از یکدیگر همچنین برای تبیین محیط زندگی خود به نام گذاری آن محیط متوسل شده است و همین نام گذاریها اساس و پایه پیدایش شکوفائی زبان را موجب شده است. با استفاده از علم زبان شناسی م توان نام ها و اسامی را در رده ها و دسته های مختلف طبقه بندی کرد که در میان این اسامی، نامهای جغرافیایی جز مهمترین رده های نامگذرای محسوب می شوند.
هر نام جغرافیایی از سه ویژگی مکان، پیشینه تاریخی و ساختار تشکیل شده است. زبان شناس نامدار مورزایف می گوید: "نامهای جغرافیایی بی مکان، بدون زبان شناسی لال و بدون تاریخ بی هویت اند". به همین دلیل علم بررسی نامهای جغرافیایی یا توپونیمی در محل تقاطع این سه عنصر مهم قرار می گیرد.
نامهای تاریخی که شامل نامهای کشورها، استان ها، شهرها ، روستاها، کوهها، دره ها، دریاچه ها و .. می باشند در حکم شناسنامه ی ملت صاحب آن و وطن این ملت می باشند. قسمتی از تاریخ، جغرافیا و فرهنگ یک ملت را تشکیل می دهند که حفظ و حراست از آنها هم تراز محافظت از اشیای دورن موزه ها و همچون میراث معنوی بشریت بحساب می آیند و هر گونه تغییر و دخل و تصرف در نامهای جغرافیایی در حکم ویران کردن یک اثر تاریخی و باستانی به شمار می رود.
از آنجایی که نام کوهها نیز قسمتی از اسامی جغرافیایی محسوب می شوند و آب و منابع طبیعی موجود در کوهها رابطه تنگاتنگی با تکوین حیات بشری داشته است، همچنین به این دلیل که حیات اولیه بشری در غارهای درون کوه ها شکل گرفته است و کوهها جز اولین مکانهای بکری بوده اند که توسط بشر نامگذاری شده اند بر آن شدیم تا با معرفی نام صحیح کوههای واقع در شهر اورمیه با قید موقعت جغرافیایی و روستاهای اطراف آنها تهفه ای ناقابل را در اختیار علاقه مندان قرار دهیم. 
نام کوه: پینار / Pınar
ارتفاع: 3214 متر
موقعیت: کوه پینار با ارتفاع 3214 متر در محدوده شهر اورمیه بخش سیلوانا و در 45 کیلومتری جنوب غربی مزکر شهر اورمیه واقع شده است. جهت کوه شمال شرقی – جنوبی غربی بوده و مختصات جغرافیایی قله آن به طول 46 44 و به عرض 37 14 30 درجه می باشد.
مرز کشور ترکیه و ایران از دامنه ها غربی کوه پینار می گذرد.
نام کوه: چال / Çal
موقعیت کوه چال: این کوه در محدوده شهر اورمیه بخش سیلوانا در 36 کیلومتری غرب شهر اورمیه واقع شده است. در 5 کیلومتری جنوب غربی روستای آشکی به طول جغرافیایی 44 44 و عرض جغرافیایی 37 34 در 6 کیلومتری جنوب غربی روستای ماوانا، در 4 کیلومتری جنوب غربی روستای قیزییل خه نه (Qızıl Xənə) ، در 5 کیلومتری جنوب غربی روستای سین (حسین آباد – Sın Abad)، در جنوب شرقی روستای کران قرار گرفته است.  
نام کوه: قاراداغ / Qaradağ
ارتفاع کوه قاراداغ 3650 متر می باشد.
موقعیت کوه قاراداغ: این کوه با ارتفاع 3650 متر در محدوده شهر اورمیه ، بخش سیلوانا دهستان دشت و در 42 کیلومتری جنوب غربی مرکز شهر اورمیه واقع شده است. جهت کوه شمال شرقی- جنوب غربی می باشد.
نام کوه: بیزوو داغی / Bizov Dağı
ارتفاع : 1930 متر
موقعیت کوه بیزوو داغی: این کوه با ارتفاع 1930 متر در محدوده شهر اورمیه، بخش مرکزی، دهستان بکلشو چای و در 13 کیلومتری شمال شرقی  شمال غربی  شهر اورمیه می باشد.
دیگر کوههای شهر اورمیه
كوه علي ايمان (علي امان)‌ به ارتفاع 1633 متر در جنوب شرقی شهر اورميه. كوه سير داغي به ارتفاع 1700 متر در دو كيلومتری جنوب غربی اورميه. كوه جهودها (جوود داغی) به ارتفاع 1440 متر در شمال غربی شهر اورميه. كوههای قیز مه مه سی در 6 كيلومتری، ساری قيه در 7كيلومتری، ترشك در 5/7 كيلومتری، قوش ‌قيه ‌سی در 5/8 كيلومتری، علی‌پنجه‌سی در4/9 كيلومتری، بوز داغی در12 كيلومتری، ساری‌داغ در 15 كيلومتری شمال‌شرقی شهر اورميه قرار دارند. كوههای متوالی در 15 كيلومتری غرب، ماه‌داغی 29 كيلومتری جنوب‌شرقی وكوههای به رده‌رش 36 كيلومتری، زيارت بابيون! و هرچين در 38 كيلومتری غرب وكوههای شهيدان، كمال و زيناتابوتان (كوه‌مرزی ‌با تركيه) در 38 كيلومتری جنوب‌غربی، كوه بايدوست در40 كيلومتری، كتول‌ داغی در50 كيلومتری، ‌ساری داش، سركش نوچ‌ سلطانی و كوران‌ داغی در 65 كيلومتری شمال‌غربی اورميه، كوههای اشكچی در30 كيلومتری وكانی ‌سبو در32 كيلومتری جنوب شهر اورميه، كوه زنبيل (زنبیل داغی) در25 كيلومتری شمال‌شرقی (حاشيه پارک ملی درياچه اورميه)، كوه دشتك در 20 كيلومتری، كوه زرد در 28 كيلومتری جنوب‌غربی اورميه از جمله كوههای مهم اين منطقه محسوب می گردند.
گرد آورند: سالار کفشدوز – اورمو آزاد بیلی یوردونون ایکینجی سای  درگیسی  - 1388 جی ایل 

Saturday, November 12, 2011

تاريخ تهاجمات و جنايات ارامنه، اسماعيل سيميتقو

تاريخ تهاجمات و جنايات ارامنه، اسماعيل سيميتقو
به كوشش: علی صدرایی خويی
توضیح ضروری:
متنی که در ذیل مطالعه خواهید کرد بخشی از دست نوشته های مرحوم میرزا ابوالقاسم امین الشرع خوئی در باب جنایات، خیانات و تهاجمات ارامنه، آسوریها و اکراد و مستبدین غرب مملکت آزربایجان، به رهبری جلادانی چون مارشیمون، آندرانیک و سیمیتقو و همچنین ستمگری همانند اقبال السلطنه علیه اهالی مسلمان، ترک و مظلوم منطقه است که به کوشش بی دریغ و صمیمی جمعی از فعالین مدنی آزربایجان تهیه، اسکن، تایپ و ادیت شده است.
با توجه به اینکه کتاب حاضر در اواخر عهد امپراطوری قاجار نوشته شده لذا بهتر آن بود که همراه با تصحیحات و تحشیات لازم منتشر گردد، اما متاسفانه کمبود وقت مانع از انجام این مهم گردید.
امید است که این کتاب ارزشمند بعنوان مجموعه ای از اسناد متقن و شواهد مستند، بصورت شایسته ای مورد توجه مورخین و محقیقن قرار گیرد و چراغی شود برای روشن کردن تاریخ خاموش ملتی که به رغم مظلومیت های هولناکش عموما در آماج تبلیغات مسموم تاریخ نگاران بیگانه وبیمایه قرار گرفته است!
علاقمندان جهت کسب اطلاعات بیشتر می توانند به آدرس ذیل مراجعه فرمایند:

مجموعه مجلدات میراث اسلامی، به کوشش رسول جعفریان، جلد دهم،( بخش تاريخ تهاجمات و جنايات ارامنه، اسماعيل سيميتقو و سردار ماكو در آذربايجان، تالیف ميرزا ابوالقاسم امين الشرع خويي، به كوشش علي صدرايي خويي)، قم، کتابخانه حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی (ق)، از صفحه 13 تا صفحه 80

درآمد
نوشته حاضر بخش ديگري از خاطرات امين‌الشرع خويي است. بخشهاي اول و دوم و سوم آن در دفتر هفتم و هشتم اين مجموعه منتشر شده است.  اين بخش اختصاص به گزارش وقايع تهاجمات و جنايات ارامنه و اسماعيل سيميتقو و سردار ماكو درآزربايجان غربی دارد. اين وقايع يكي از حوادث مهم آن منطقه بعد از انقلاب مشروطيت مي‌باشد كه در اثناي جنگ جهاني اول درسال 1296 ش اتفاق افتاده است. وقايع شامل سه بخش است.
1- تهاجم ارامنه: شرح اين واقعه چنين است كه ارامنه آسوری مقيم تركيه كه در اصلاح محلي«جیلو» خوانده مي‌شوند در جنگ جهاني اول قصد ضربه زدن به سپاه عثماني از داخل خاك عثماني را داشتند . حكومت عثماني به محض اطلاع از اين واقعه گوشمالي سختي به آنها داده و خائين را مجازات مي‌نمايد. باقي اين قوم فرار را بر قرار ترجيح داده و در نواحي آزربايجان غربب يعني اوذميه و سلماس با كمك انسان دوستانه مسلمان مستقر مي‌گردند. ولي آنها هواي ديگري در سر داشتند و به محض استقرار در اين نواحي به تشكيل قواي نظامي پرداختند و با كمك تسليحاتي انگليس و روسيه سپاهي حدود ده هزار نفر تشكيل دادند. با توجه به ضعف حكومت مركزي ايران ارامنه هيچ مانعي در اجراي نقشه‌هاي خود نمي‌ديدند. به همين جهت  در اسفند سال 1296 ش. اورميه را اشغال كردند.
كسروي در تاريخ هيجده ساله آزربايجان درباره رفتار ارامنه با مسلمانان در زمان اشغال اورميه چنين مي‌نويسد: « درست 33 روز از اول دعوا گذشته بود،‌ اهالي شهر توي خانه‌ها با هزاران مصائب از بي‌آذوقگي و ناامني و فقدان خويشان و نزديكان خزیده و از هيچ جا خبر نداشتند. يك دفعه صبح روز چهارشنبه آخر سال كه در همه ولايات ايران جشن و سرور است، لجام گسيختگان «جیلو یا جلو» به محلات رو آورده و مسيحييان ديگر نيز كه پي بهانه مي‌گشتند ،‌ با جیلوها داخل خانه‌ها شده و درها شكسته و پشت بامها را گرفته و بي آنكه از كسي مقاومت ببينند دختران خردسال و بچه‌ها و مردان و زنان را در اطاقها و دهليزها و پشت بامها هدف گلوله نمودند . واقعا امروز مصيبت عظيمي بوده ،‌ نه پناهگاهي نه مفري، همين كه اهالي اين دربند از كوچه يا از پشت بامها به آن دربند فرار مي‌كردند پس از ده دقيقه مسيحيان همان دربند را نيز مي‌گرفتند و اينها را با آنها در يك جا مي‌كشتند. در اين قتل عام قريب ده هزار نفر از مسلمانان كشته و به عمامه داران از ملاها و سادات ابقا نكردند و عدۀ زيادي از سادات وعلماي بنام را كشتند . از عمامه داران مشهور كه امروز در خانه‌هاي خود كشتند:
ملا علي قلي با دوپسرش،‌ ميرزا محمود ،‌ميرزا عبدالله و عروس او، زن ميرزا محمود را نيز روي جنازه شوهرش كشتند ، صدرالعلماي محله علي شهيد ،‌ حاج ميرعلي اصغر، حاج مير بيوك آقا ،‌ ثقه‌الاسلام ارومي ، آقا ميرزا صادق ،‌‌ آقا ميرزا ابراهيم مجتهد ، حاجي ملا اسماعيل عيسالو ، كه سرش را گوش اندر گوش بريدند، آقا ميرزا جلال روضه خوان مدير مدرسه جلاليه ، ملا علي روضه خوان معروف به قوجه نوكر، ميرزا احمد روضه خوان يورتشاهي ، يك نفر ملا سيف‌ الله نامي كه هميشه مي‌گفت اگر مسيحيان به خانه من داخل شوند بايد يكي دو نفر بكشم تا كشته شوم همين روز مسيحيان به خانه او داخل شدند و همين كه با او رو برو گرديدند و خواستند با گلوله بزنند ملا سيف الله طپانچه را كشيد دو نفر را كشته و بعد مسيحيان او را كشتند.
. جنايات اسماعيل سيميتقو: هجوم ارامنه به آزربايجان غربی با كمك نيروهاي عثماني دفع گرديد. بعد از آن نيروهاي عثماني چند ماه اين منطقه را در تصرف خود داشتند وسازماني به نام «اتحاد اسلام» براي وحدت ميان مسلمانان اين منطقه و سرزمين عثماني ايجاد كردند. با آغاز جنگهاي ميان عثماني و دول اروپايي نيروي عثماني اين منطقه را تخليه كردند. بعد از خروج سپاه عثماني اسماعيل سيمیتقو كه از پيش نيروهاي شورشي چندي را در اختيار داشت، با گسترش و تجدید قوا، شهرهاي سلماس و اورميه را اشغال كرده و طي چند سال مناطق اطراف آن از قبيل خوی، طسوج و ساووجبولاق(مهاباد) را همواره مورد تاخت و تاز خود قرار داد. در اين مدت درگيريهاي متعددي ميان قواي دولتي و نيروهاي سيميتقو رخ داد كه مؤلف همة آنها را به تفصيل شرح داده و نيازي به تكرار آنها دراين مقدمه نيست. در اينجا بايد افزود كه تاخت و تاز سيميتقو از سال 1298 شمسي آغاز و پس از شكست او در سال 1301 پايان يافت. او در سال 1309 به دستور رضا خان اعدام شد.
3. جنايات سردار ماكو: در دوران تاخت و تاز سيميتقو، حفاظت شهر خوي و حومه به ناچار به سردار ماكو مرتضي قلي خان اقبال السلطنه ماكويي فرزند تيمور خان اقبال السلطنه واگذار گرديد. مؤلف مظالم و تعدي سپاهيان سردار را در اين مدت در خوي به خوبي شرح داده است. بايد افزود كه سردار ماكو پس از دستگيري و بازداشت در تبريز در سال 1302 شمسي در زندان تبريز در سن شصت سالگي مرد و حكومت خوانين ماكو پايان يافت. امين‌الشرع كه خود در اين وقايع يكي از سران صاحب نفوذ مسلمانان در خوي و سلماس بوده و در مبارزات نيز شركت داشته، در نوشته حاضر بسياري از جزئيات اين جنگها را كه خود شاهد آن بوده ضبط كرده كه در هيچ منبع ديگري ذكر نشده است و از اين جهت نوشتة وي حائز اهميت زيادي است.
اميد كه انتشار اين نوشته بتواند عبرتهايي از تلخيهاي سپري شده براي مردم اين سرزمين را بازگو نموده و مسلمانان را با توطئه‌هاي خارجيان كه در گذشته و حال عليه آنان جريان داشته و دارد آشنا سازد
1- دربيان بدو ظهور فتنه در اروميه مابين مسلمانان و نصاري
و عواقب كارهاي آن سامان
نخست بايد دانست كه مارشیمون نام، رئيس روحاني ملت نصاري، و به زعم خود ايشان از نسل حضرت شمعون ابن‌الصفا بوده كه از حواريين حضرت مسيح است. و اين جماعت چندان به اين شخص معتقد بودند كه وي را از همه چيز آگاه و بر همة سرائر و واقعيات پنهاني و غير پنهاني عالم خبردار مي‌دانستند و گمان داشتند كه ايشان در هر حال و كاري بوده باشند و هر كجا هستند بر مارشمون جزءاً و كلاً پوشيده نبوده و وي بر حال و ضمير هر احدي از آنها دانا و بينا است.
وحقير وي را در خوی بديدم و به ديدنش برفتم. شخصي بود خوش سيما و سفيد چهره و آثار رياضت كثير از بشره‌اش هويدا بود. و مانند درويش‌ها بر سرش چهل تاري بر روي تاج پيچيده داشت. و مي‌گفتند كه اغلب اوقات خود را به رياضت و ترك حيوانات واربعينيات مي‌گذرانيد و خود مدعي بود كه در زمان خلافت اميرالمؤمنين علي-عليه‌السلام- آن حضرت با نصاري عهد و پيماني بسته و جزیه‌اي بر ايشان نهاده و همان عهدنامه در جلد اَهو با خط كوفي مخصوص، كه كاتب علي امير‌المؤمنين(عليه السلام) نوشته هم در دست و مخزن در كليسان بزرگ ايشان موجود است.
و از قديم‌الايام جمع كثيري از نصاري در صفحات اروميه سكني داشته و تابع دولت ايران بودند و هكذا در خسرو آباد سلماس كه قصبه‌اي بود همة اهلش نصراني بودند ودر آنجا امريكايي‌ها كليساي بزرگي بنا نهاده و در آن كليسا ناقوس آويخته و پيانو كه به اصطلاح ما ارغنون گويند هم درآن كليسا آورده و مكتب خانة بسيار ممتازي به راه انداخته بودند و هميشه جمعي از خوانين فرنگ در خدمت انگليسيها و تعليم اطفال نصاري مراقبت تمام را داشتند و حضرات مسيحي‌ها اعني پور و توستاني هاي ايشان ذكر و عبادت را با ارغنون مي‌نمايند،‌ همچنانچه صوفيه و عامه نيز در حين ذكر و عبادت را با ارغنون مي‌نمايند،‌ همچنانكه صوفيه و عامه نيز در حين ذكر جلي دف و دايه و صورنا مي‌نوازند .
بعد از آمدن روس‌ها به ايران حقيقتا مسيحي‌هاي جان تازه‌اي پيدا كرده و جسارتي خارج از اندازه يافته بودند . چه در عالم خيال ديگر مملكت را مخصوص خودشان مي‌پنداشتند و از آنجايي كه بالخصوص اين جماعت خاج پرست عموما مردمان عاقل و در امور دنيا بصيرت و جديت و فعاليتي را دارا هستند. لهذا جماعت نصاري و ارمني با وجود بينونت مذهب و مخالفت مليتي كه دارند اظهار اتحاد كرده و دست به دست داده و هر دو گروه به منزله يك گروه شده بودند . با وجودي كه اختلاف مذهبي در ميان اين دو گروه بسيار است و هر يك ديگري را بر باطل مي‌دانند . بر خلاف مسلمانان كه از براي خودشان چندين مذاهب ومسالك مختلفه درست كرده و ابدا با همديگر ملاحظه جنبش و اتحاد اسلامي [138 الف] نكرده و از منافع اتفاق و اتحاد پيوسته بي‌نصيب و بي بهره مانده‌اند . و از  اين جهت ذليل و زبون‌ترين اهل عالم واقع شده و هيچ وقت نمي‌توانند كه كاري از پيش ببردند . کانه این فقره در حقیقت سوء القضائی است که در حق اسلامیان از اول به قلم قضا رفته است. چه حسا منافع اتفاق و دست به دست دادن را در خارجه‌ها در اين جزء زمان مي‌بينيم . و با همه اين‌ها باز در مواقع اين صفت نفاق همچون سرافعي از سينه اسلاميان نمودار مي‌شود و كارها به فوت مي‌رود و شعر را:
دولت همه  ز اتفاق خيزد        بي دولتي از نفاق خيزد
همه در سينه حفظ كرده ليكن در موقع عمل كردن دست قضا چشمها را بر بسته و به مضمون آن عمل نمي‌نماييم و اين نيست مگر به مخالفت قلم تقدير با تدبير .
2- حمايت روسها از ارامنه
باري حضرات [ارامنه ] با اين حالت همي بودند. تا آنگاه كه حادثه مشروطه شدن و انقلابات دولت روسيه را شنفته و ديدند كه خود روس‌ها هم دو فرقه شده بعضي بالشويك و برخي بلشويكي اتخاذ نمودند . و بلشويك همان طرفداران دولت و پادشاه مي‌باشند به خلاف بالشويك كه جماعت ملي وخواهان مشروطيت سلطنت بودند و مشروطه را مبني بر چهار ركن مي‌دانند چنانچه مشروطه خواهان ايران وعثماني نيز همان كلمه را مي‌گويند. اولا حريت، دويم مواسات و مساوات،‌ سيم اخوت، ‌چهارم معدلت و انصاف. ليكن روسها از بس كه در زمان نيكلاي و سلطنت مستبده دچار مشقت و فشار شده بودند، همين كه در اين دوره خود را مخلوع اللسان وبي مؤاخذه يافتند ديگر به عوالم حريت و مساوات و شفقت تمام دل داده، اولا بنا را به ارتقاع كليه مذاهب و اركان و اديان گذاشته وثانيا مساوات را به درجه‌اي توسعه بدادند كه عموم مخلوقات بايد در اموال و اعراض كليهً مساوي و يكرنگ بشوند . [139 الف ]  چنانچه ده سر حيوان مثلا يا ده سگ نرينه پشت سر يك ماده سگي مي‌دوند و بر ايشان بحثي و باسي نيست ميگويند بايد نوع انسان هم همينطور بوده باشد و هكذا اموال هم بايد ما بين عامه اولاد آدم بالمساوات تقسيم بشود . زيرا كه اولاد بشرهمگي حكم اخوت را با همديگر دارند پس بايد آنچه را كه ميان اين برادران سبب نزاع و مخاصمه مي‌شود برداريم واين سبب اختلاف عمده چهار فقره است:
اولا اختلاف مذهبي،‌ دويم اختلاف ثروت و فقر كه يكي دولتمند و ديگري محتاج است. سيم بينونت در املاك كه يكي مالك ده هزار زرع از زمين و ديگري محتاج زير يك سقف است. چهارم اختلاف سرحدات دول،‌ بايد آن هم برداشته شود . همه جا ملك خدا و يكسان است.
پس مبني براين خيالات فاسده كه مجددا روح مزدك را مردم به رحمت ذكر كرده و به مسلك او پناه مي‌برند.- اعاذ الله منه جميع المسلمين - .
صالداتهاي روس كه در ايران بودند كم كم رعب صاحب منصبان را از دل بيرون كرده و بناي فساد كاري مي‌گذاشتند چندان كه در ميان بازار بزرگ خوي صالدات نانجيب عيال صاحب منصب خود را در بغل كشيده و هر چند خواست از دست آن نانجيب رها شود ممكن نشد. چندان كه درميان ملاء عام زن را بي عصمت نموده و پردة‌ ناموسش را درميان هزاران نفر رهگذر آشكارا بدريد .
باري پس از آنكه قشون روس كه در ايران به صاخلوي آورده بودند بناي نافرماني و بالشويكي گذاشته از رشت و قزوين و زنجان و اردبيل و سلطان آباد كرمانشاه و غير اينها متصل خبر مي‌رسيد  كه بازارها را غارت  كرده و مي‌سوزانند تا آنگاه كه نوبت به  خوی برسيد و جمعي از همان شورشيان به جانب خوي [ 139 ب]‌ بيامدند.
قريب بيست روز قبل از وقوع  قضية‌، برادُن نام قونسول روس به حاجي نظم السلطنة افشاركه در آن تاريخ حكومت خوي را داشت در محفل حضور حقير از [طريق] كاتب و منشي خودشان محرمانه پيغام داده بودند، ‌كه من در عالم دوستي و صداقت خيلي محرمانه به شما اطلاع مي‌دهم، ‌آگاه باشيد كه يك بولق جديد قوشون چند روزه به خوي خواهند آمد . و آنها بالشويك هستند و دكاكين را غارت كرده و خواهند سوخت، شما به اهالي اخبار بدهيد به قدرالمقدور اشياء و دكاكين را يا به خانه‌ها و يا به كاروانسراها تحويل بدهند و خيلي مختصر محض صورتي در دكاكين اشيايي بگذراند تا تمامي اموال ايشان تاراج نرود.
و آقاي حكمران همان شبانه به وكلاي اصناف وتجار اخبار بدادند . وبعضي به همين اخبار عمل كرده ،‌اكثرا مال را به خانه‌ها كشيده ولي برخي با همه اين تفصيل بدبختانه از تاخير افتادن اين قضيه جسارت پيدا كرده، ‌محض طمع، [جنسها را ] مجددا از خانه‌ها و كاروانسراي‌ها كشيده به دكان مي‌برند همانا حق خواسته بود كه بر آنها خسارتي وارد آيد . «اذا جاء القدرعمي البصر» فرموده‌اند.
در بيستم شهر صفر شب اربعين، اولا روس‌ها در بازار چند تير گلوله انداخته و به اين بهانه به چهار سو و بازار سراسر قراول گماشته،‌ صاحبان دكاكين را نيز از بازار راسته بيرون مي‌نمايند. مردم به خيال اينكه به راستي به جهت محافظت راسته بازار قراولها گماشته‌اند در كمال اطمينان دكانها را بسته به منازل خود مي‌آيند. آن گاه از اول شب صالدات دكاكين را يك به يك شكسته آنچه را كه ممكن داشتند از پول نقد و اموال نفيسه از فاسونيا ومادام وماهوت و غيره توپ كشيده، و در بغل مي‌بردند و آنچه را كه نمي‌بردند در ميان چهار سو مي‌ريخته، ‌مي‌گفتند: برادران بياييد [140 الف] ببريد پس مسلمانها هم دامن همت و مردانگي را بر كمر زده با برادران روسشان دست بدست داده اموال مردم را در آن انقلاب بركتف وبغل گرفته مي‌كشيدند چند آنكه از آن همه بازار يك دكان ناشكسته سلامت باقي نگذاشتند .
بر اين هم اكتفا نكرده بنزين را كه جوهر نفت است با آلت مخصوص به هر طرف بازار پاشيده بعد از آن يك گلوله به جايي مي‌زدند از همانجا آتش مي‌گرفت. و اين جماعت نانجيب در ممالك خود، روسيه هم به همين قرار عمل كرده تمامي مغازه‌ها و دكانها را غارت كرده و بسوختند. و در این موقع انقلابات و فتنه روسیه، قشون بالشویک بر سر بادکوبه هجوم کرده و بعد از جنگ و جوشي برمسلمانان آن صفحه مستولي شده، چندين هزار مسلمانان را بر خاك هلاك ريختند و بعد از آنها جماعت ارامنه نيز استيلا يافته و كردند آنچه را كه در تاريخها نشان داده نشده است.
شخصي ايراني در همان فتنه  در بادكوبه بوده و پاي شكسته و پريشان حال خود را به خوي برسانيد . وي حكايت مي‌كرد: كه ما قريب سيصدنفر ايراني در كاروانسرايي منزل داشتيم كه جمع كثيري از فدايي‌ها[ي ارمني ] بر سر وقت ما ريخته و ما را لخت كرده،‌هر چه داشتيم از پول و ساعت واسباب ،‌همه را گرفته پس ما را به یظميه {احتمالا همان نظمیه است.}در آوردند و بعد از استنطاق، رخت و پَخت ما را هم از ما گرفته و از نظميه بيرون آورده،‌ گفتند حالا شما بايد به قوتئیه‌اي{؟} كه نزديك دريا منزلگاه داشتند برويد تا از آنجا بليت آزادي به شما داده و مرخص بنمايند. ما به خيال اينكه حقيقتا در قوتئيه به ما بليط آزادي خواهند داد رو به آنجا شب همي رفتيم وليكن تفنگچيان فدايي از يمن{یمین} و يسار ما دو جرگه همي آمدند چون در ميان باغات كه سر راه ما بود رسيديم در آن بين يك مرتبه فدايي‌ها بر ما شليك كرده و جماعت را مانند برگ بيد بر زمين بر زير همديگر بریختند. مي‌گفت چند فقره تفنگها را فشنگ كرده مجددا احتياطا شليك كردند چند آنكه دوازده تير گلوله بر بدن من رسيد{ه} بود وتمام استخوان ساق را خرد خرد كرده بودند.
پس ارمني‌ها هورايي كشيده برفتند . و به فاصلة ربع ساعتي ديدم اتومبيلي آمده چون به نزديك اجساد كشتگان رسيدند ايستاده و پياده از حال آنها يك يك تفتيش همي كردند معلوم شد كه انگليس‌ها بودند آمده‌اند تا ببينند كه اگر كسي نمرده وي را به جثه خانه برده مفاتحه بنمايند . از آن همه جماعت، ‌چهار نفر نمرده بوديم ما را با خود حمل كرده و به مريضخانه بردند و دو نفر از ما هم در مريضخانه فوت شده دونفر از آن سيصد نفر صحت يافتيم ولي پايش{پایم} شكست{ه} و سقط شده بود اين بود. وضع رفتار بي‌رحمانة‌ ارامنه و روسها با جماعت مسلمانان . رب انصرنا علي القوم الكافرين .
بحمدالله حالا كه سال چهلم هجري است اهالي روسيه در گرسنگي و پريشاني به حالتي افتاده‌اند كه از قرار اخبارات قازئت نويسان همديگر را مي‌خورند از حيوانات از سگ و گربه و اسب و استر هيچ باقي نگذاشته‌اند و همه را خورده ديگر گوشت همديگر را ميل مي‌كنند واستخوانهاي پوشيده را از زير خاك بيرون آورده آنها را آرد كرد مصرف مي‌نمايند . – اعوذ بالله من غضب الله وسخطه - من لا يرحم لا يرحم  و ارحم ترحم{-} فرمود‌ه‌اند .
و حقيقتا روسها در روي زمين آتش ظلم و فساد را مبتدي شدند كه در هيچ تاريخي نشان داده نشده و تا هزار سال از خاطرها محو و فراموش نخواهد شد.
بالحمله چون روسها بعد از خلع نيكالاي كه امپراتور روسيه بود و مشروطه شدن دولت لشكر خود را كه در ممالك ايران داشتند مراجعت دادند و در حين مراجعت به خاك خودشان محض شيطنت و ايقاع فساد آنچه را كه مي‌توانستند از اسلحه وتوپخانه و مهمات عسكريه همه را به نصراني‌ها و ارمني‌ها بفروختند . زيرا كه اگر مي‌خواستند ببرند در سرحد جلفا هم مسلمانهاي قفقاز وهم ارامنه ايروان و نخجوان اسلحه را از دست صالدات گرفته ضبط مي‌كردند از اين  جهت هر قدر كه مي‌توانستند به مسيحي‌هاي ايران فروخته وپولش را گرفته،‌ غنيمت مي‌دانستند.[140 ب] و از آن طرف هم آمريكايي‌ها نيز از پول دادن واعانت كردن در حق ایشان فروگذاري و مضايقه نمي‌كردند.
و اين دو فقره اعنی اسلجه{غلط املائی است، اسلحه درست است} روسها و پول آمريكايي‌ها سبب طغيان و سركشي جماعت ارامنه ونصارا گرديد . و از اين طرف هم دولت ايران اولا  بواسطة انقلابات مشروطيت و وقوع جنگها به كلي از قورخانه  و اسلحه خانه خالي گرديده، ‌و ثانيا نفوذ روسها در ايران و پولتيكهاي ايشان به كلي دولت را از پاي انداخته  بجز اسم بلا رسمي چيزي از آثار وعلائم استقلال دولت باقي نمانده بود.
معلوم است دولتي كه شش سال در تحت نفوذ و فشار چنان دشمن قوي پنجه عمر بكند ضعف حالش به چه درجه خواهد رسيد. علاوه بر اين كه خود داخله ايران در انقلابات مشروطه واستبداد قبل از آمدن روس، قريب هفت سال بود كه اهل ايران اتصالا به پيكره همديگر زده ومهمات دولتي رامصرف مي‌نمودند و بعد از آمدن روسها هم آنچه را در تبريز از توپهاي اتريشي به دستشان آمد همه را پر از سرب آب شده، ‌كرده و از كار انداخته بودند و هكذا در خوی و اورميه قم‌قلاص توپ‌ها را در آورد و توپ را سقط كرده بودند. اين بود كه نصراني‌ها و ارامنه مشغول تشكيلات عسكريه گرديده و اكثر صاحب منصبان ايشان هم صاحب منصبان روس بودند.
3- دستور حكومت تبريز مبني بر خلع سلاح ارامنه و سقوط اورميه
در اين بين كه اين‌ها منتظر وقوع بهانه‌اي بودند . حكومت محلية تبريز استعداد آنها را حد اين درجه نپنداشته و به حكومت خوي و اورميه امر بدادند كه از نصراني‌ها و ارمني‌ها خلع سلاح كرده شود. چون حكومت خوي از ماكو بوده وخود قوت وقدرتي علاوه بر دولت داشت . وانگهي نفوس نصاري در خوی بسيار نبودند كه بتوانند با حكومت طرف شوند. لاجرم حكومت خوی همه آنها را در كاروانسرای بيرون شهر جمع كرده و فورا دور ايشان را گرفته به سهولت خلع اسلحه نمودند [ 141 الف]‌ بر خلاف حكومت اروميه كه به مجرد شروع به خلع اسلحه فتنه خوابيده را بيدار كرده و يك مرتبه بدون ايكه استعدادي و طاقت مقاومتي فراهم بياورند اسباب آشفتگي وجنگ وجدل را به دست خودشان بر پا نمودند زيرا كه در آن حين حكومت محليه قريب دويست، سيصد نفر از قزاقي كه از خود اورميه تشكيل داده و قزاقخانه‌اي در آنجا بنا نهاده بودند و نيز قدري از سوارة قراچه داغي كه به يك پول نمي‌ارزيدند همين استعداد را داشته بيشتر قوه و استعدادي نداشتند. غافل از اينكه استعداد نصاري بالغ بر ده بيست هزار بوده، ‌با اين حالت شروع به خلع سلاح مي‌نمايند واهالي اروميه نيز به ياري حكومت محليه بر خاسته . يكروز يكصد يا دويست قبضه تفنگ از دست نصراني‌ها مي‌گيرند. ليكن بعد از آن نصراني‌ها به امر حكومت تمكين را اطاعت نكرده بلكه دست گشوده با مسلمانها جنگ درگرفت ويك روز مسلمانها در قبال آنها تحمل مي‌نمايند ولي بيچاره مسلمان که هنوز  از فشار روس خلاص شده و چندان سلاحي و قورخانه‌اي جمع ناكرده طاقت توپهاي نصراني‌ها را بر نياورده روز دويم بر مسلمانها غلبه جسته وقشون دولتي هم از قزاق وقراجه داغي قدري به محاربه برخاستند اما قراجه داغي به فوريت فرار را بر قرار اختيار مي‌نمايند وقزاق هم رئيسشان كشته شده بعد از مقتول شدن جمعي از صاحب منصبان و افراد  نظامي در محاصره افتادند و نصراني‌ها شهر اورميه و اكثر دهات را تسخير نمودند و با نفوس اسلام دست بي‌رحمي باز كرده هر كجا كه دست مي‌يافتند قتل وغارت همي كردند و تحقيقا از اهل اورميه مندرجا از اول فتنه تا آخرش سي چهل هزار نفوس اسلام را تلف کردند.
اين بنده تقريبا شش، هفت ماه بعد از [141 ب] وقوع اين قضاياي ناگوار با چند نفر از آقايان به اروميه برفتم و در سر راه از ساعتلو به آن طرف تخمينا پانزده جنازه ديدم در سر راه در زير پاي عابر وماره افتاده و خشكيده بودند.  و بي غسل و تكفين و تدفين همان طور مانده بودند و از لباس همگي از مسلمانان بودند و از اهل همان دهات اطراف بودند واحدي از اسلام در فكر تدفين آنها نبود.
الحاصل چون كار قتل وغرت وخرابي اورميه بپرداختند آنگاه مارشيمون به همراهي پطروس كه فرمانده نصاري وسردار ايشان بود وبولكونوك روسي وقريب دو سه هزار از سواره و پياده باطنطنة تمام عازم سلماس شده و در آمدن،‌ مخصوصا خود ولشكريانش از ميان شهر دلمقان از آن دروازه داخل شده و از دروازة ‌خسروآباد به در مي‌شوند كه ببيند از جهت اهالي مانعي و دافعي است يا نه.
وچون در سلماس عمدة نظرشان با اسماعيل آقاي رئيس ايل شكاك مقصور بود زيرا كه غير از او در مقابل خود حريفي و سنگ زير پايي نمي‌دانستند و لهذا مارشيمون راست به خسروآباد رفته و بنا گذاشته كه با تدبيرات پولتيكي اسماعيل آقا سیمیتقو را اسير دام و به خويشتن رام كرده آن وقت به آساني از ميانش بر دارد و همين كه وي را برداشت،‌ ديگر درمقابل حريفي و سركشي نمي‌يافت و اين معني مؤدي بر كشته شدن خود جمع  کثیری از كسانش گرديد چنانچه در اين بيان آتي الذكر گفته خواهد شد بحول الله تعالي.
4 -  شرح حال اسماعيل آقا سیميتقو
[146 الف ] در بيان حسب ونسب اسماعيل آقاي شكاك و تفصيل حوادث واقعه فيمابين اسماعيل آقا و ارامنه  و نصاراي آن سامان و قضية وقوع قتل مارشيمون و كسانش به امر حضرت يزدان.
اولا بايد دانست كه اسماعيل آقا پسر محمد آقا و وي پسر علي خان رئيس ايل شكاك است و اين آقايان شكاك در ميان اكراد در نجابت و دليري امتياز و اشتهار مخصوص را حايزند و اينها را كردها توردم مي‌نامند و توردم در اصطلاح خودشان آقازاده وشاهزاده مي‌باشد وعلي خان تا اواخر سلطنت ناصرالدين شاه عمر كرده در آن اواخر به جهتي حكام سلماس كه هر يك وجه تعارف  گزافي را كيسه مي‌دوختند و علي خان نتوانست كيسة‌ ايشان را پر نمايد وي را با و نظر دولت ياغي قلم داده و بعد از چندين لشكركشي  و سربازكشي و مايه گذاري وي را با زنش،‌ حمايل خانم گرفته به تبريز برده و در آنجا حبس نظری کردند تا عمرشان به اخر برسید و تبریز وفات کردند. هکذا برادر بزرگش جعفر آقا را به حیله و تدبیر و عهد و پیمان در زمان نظام السلطنه به تبریز برده و علي الغفله وي را به تير تفنگ به قتل رسانيدند.
و هكذا در زمان حكومت ظفرالسلطنه که یک همچو کیسه بزرگی دوخته بود پدرش محمد آقا را و خود همین اسماعیل آقا را که آن وقتها هنوز کوچک بود . خواستند، گرفته زنجیر بنمایند و تفصیلی واقع شد که ما از ذکر اجمال آن قضیه در این مقام ناگزیریم.
در زمان حکومت نظان السلطنه مافي كه حكومت خوي و اروميه هر دو را به شاهزاده ظفر السلطنه موكول داشته بودند و اين ظفر السلطنه از جمله شاهزادگان گول بي مغز و متكبر و متفرعن مي‌بود به نحوي كه هيچ وقت به لفظ من گفتم تكلم نكردي بلكه ما فرموديم مي‌گفت و ما چنين كرديم. از غايت تكبر و تجبر گاهي وي افعال واقوال احمقانه صادر مي‌شد .
باري هنگامي كه شاهزاده در سلماس اردو كرده و با معيت ضرغام المك افشار و ميرزا علي خان ناظم العلوم در قصبه بودند . روزي تدبيري كرده و اسماعيل آقاي كاردار را با محمد آقاي شكاك و پسرانش جعفرآقا و اسماعيل آقا به دارالحكومه احضار كرده و دستخطي به ميرزا علي خان ناظم العلوم نوشته مي‌دهد. مبني بر اينكه بر حسب حكم والاحضرت شاهزاده اولاد محمد آقاي شكاك بايد چندي در توقيف بمانند و قرار مي‌دهد که ضرغام المك با چند نفر تفنگچي در بالاخانه كه مشرف به طنابي آقايان بوده منتظر بوده در موقع طنابي را به تير تفنگ تهديد كرده و امان فرار كردن ندهد و خود شاهزاده در بالاخانه نشسته پس ميرزاعلي خان دست خط را به حضرات قرائت مي‌نمايد و به مجرد استماع لفظ توقيف، كوردها پا شده و هر يك، يكي از حاضران را وقایهً و سپر خود قرار داده و از طنابي خارج شده راهي به پشت بام پيدا كرده و خود را از بام به كوچه پرت كرده بدر مي‌روند و كردهاي كاردار و شكاك در كوچه با همديگر بناي تير اندازي گذاشته، همين كه صداي تنگ‌ها از داخل و خارج بلند مي‌شود . شاهزاده  در بالاخانه تحمل نياورده و از ديوار به خانة‌ پيرزني افتاده و در آن خانه مخفي  گرديده بود و اين فقره هم يكي از اسباب وحشت و رميدگي حضرات بود .
 و لذا اين جماعت نسبت به دولت مانند آهوي وحشي هميشه در ترس و بيم بوده و ابداً به وعده و نويد دولتيان هم اعتماد  واعتقاد نداشتند چه از دولت غير از بدي چيزي نديده بودند . اگر از دولت فرار مي‌كردند . [ 146 ب]  ناچار آنها را ياغي و طاغي به قلم داده و دولت را به تنبيه  و سياست ايشان وادار مي‌كند و چون نزديك مي‌رفتند، خوف جان داشتند و سبب این مسئله نوبد مگر طمع حکام جائر ایران . و می توان گفت که آنها هم حق داشتند چه دولت از هر يك وجه هنگفتي به عنوان وجه تقديمي گرفته و روانه مي‌كرد و آن هم مي‌خواست دو مقابل از مردم دريافت بنمايد.
باري محل سكناي اين جماعت از قديم الايام دره ‌ايست كه آن را چهريق نامند و در آن دره، قلعه و دژيست كه واقع شده و پادشاهان گذشته در آن محل كه سر حد دولت عثماني است اين قلعه را از سنگ و آجر خيلي محكم ساخته‌اند و اين قلعه تقريبا در سه فرسخي سلماس واقع شده و آخر آن دره از يك طرف منتهي به خاك عثماني شده و از جانب ديگر يك شعبه‌اش هم منتهي به صوماي و برادوست كه هم ملك ايران است مي‌رسد و راهي كه به جانب سلماس مي‌رسد و آن را اوچ تپه‌لر نامند راهي است در غايت سختي، زيرا كه همه جا كوه را رو به بالا بايد رفت و راهي دارد كه دو نفر سواره معاً از آن راه نمي‌گذرند و تا ساری‌داش(سردشت) كه نهايت كوه است همه جا رو به بالاست و از آنجا سراشيب مي‌شود به خاك عثماني . و قعله چهريق در ميان كريوة بزرگي است و اطرافش كوه‌ها و دره‌هاي سنگلاخ است و قديم قريب هجده پارچه ده در آن دره‌ها،‌ همه دهات كرد بودند كه اكراد در آن دهات زراعت مي‌كردند و آن دهات را غالبا دولت به تيول همين خوانين شكاك داده بود واهالی همه آن دهات و ایلاتی که در ان دوره سکنی دارند همگی حنفی مذهب و كمي شافعي هم دارند .
 واين قلعة چهريق [147 الف] بواسطة رزانت و استحكامش گاهي مقصران خيلي سخت را دولت در آن قلعه حبس مي‌كرده است از آن جمله ميرزاعلي محمد باب رامدت يكسال در آن قلعه حبس نموده‌اند ، در اوايل سلطنت ناصرالدين شاه و بعد از يكسال حبس وي را بدار كشيده و يك دسته سرباز تير باران مي‌نمايند و در اين اوقات ايالت آزربايجان با شاهزاده مؤيدالدوله مرحوم حمزه ميرزا بوده است.
باري اسماعيل آقا در اول امر چندان رياست و ابواب جمعي نداشت و از ايلش يا الله [ تقريبا ]‍ چهل، پنجاه سواره بيرون ميكرد و مخصوصا خود را به سردار ماكويي اقبال السلطنه بسته مي‌داشت چنانچه سابقا در محاربات قشون ماكو بوده و جزء كسان سردار همي بود بعد از آمدن روسها،‌ ايشان تمامي دهات قوتور و دهات صوماي و برادوست را هم به اسماعيل آقا سپردند و مدتي ماهي چهار هزار تومان نقد به عنوان مواجب از گمرك گرفته قنسول به اسماعیل آقا می داد که این سرحددار بوده و چهل نفر سواره ابوبجمعی{ابوابجمعی} دارد و از خود قنسول معادل ششصد،‌ هفتصد قبضه تفنگ پنج تير اعلاء‌ به حیله گرفته و پس نداد . وعاقبت به ايشان هم تمرد و گردنكشي اظهار مي‌كرد دو مرتبه بالاي چهريق قزاق فرستادند و مبالغي از قزاق را كشته، شكسته برگشتند  و در اوائل امر كه هنوز بر روسها ياغي نشده بود در خوي بود و اهل و عيالش را هم آورده بود علي الغفله روس‌ها اطراف منزلش را گرفته وي را دستگير نمودند و به تفليس فرستادند از آنجا هم فرار كرده دوباره به ايران به محل نشيمن خود بيامد وهنگامي كه خليل پاشا به سلماس آمد،‌ اسماعيل آقا سیمیتقو هم در ميان ايشان رفته و با روسها جنگهاي مردانه‌اي مي‌كرد.
5- قتل مارشيمون توسط اسماعيل آقا سمتيقو
پس برگرديم بر سر تاريخ و گوييم چون ماشيمون{مارشیمون} در سلماس در خسرو آباد قرار گرفت، ‌به اهالي سلماس پيغام كرد كه اگر اطاعت ما نكنيد و از اوامر ما سركشي كنيد هر آينه سلماس را از اورميه بدتر خراب مي‌نماييم و چون غير از اسماعيل آقا ديگر از كسي احتشامي نداشت بنا داشت كه اسماعيل آقا را به تدبير و غدر و حيله دستگير كرده، ‌آن وقت به تمام مقصود نايل آيد. و لذا به نزد اسماعيل آقا رسولي فرستاده و اظهار مهر و محبت مي‌كند كه من مشتاق ديدار وي هستم يا ايشان بيايند خسروآباد و يا به من وقت بدهند تا من به ملاقات ايشان درآيم و بعضي مطالب لازمه هم دارم ضمنا صحبت بنمائيم .
اسماعيل آقا پس فرداي آن روز با قريب يكصد نفر از سوارة زبده از چهريق آمده در كهنه شهر در خانة تيمور آقا كهنه شهري منزل مي‌كند . چنانچه منزلگاهش در كهنه شهر غالبا در منزل تيمور آقا بوده است . پس با كمال مهر و محبت پيغام مي‌دهد كه من اينجا منتظر قدوم حضرت مارشيمون آمده‌ام ، تشريف بياوريد تا ملاقات و مقالات حاصل آيد. پس مارشيمون صاف و ساده و خون گرفته به خيال اينكه اين كرد وحشي را با دغلهاي پولتيكي فريفته بنمايد،‌ خود و برادرش كه طبيب بود و بولكونوك روسي كه فرمانده قشون ايشان بوده در درشكه نشسته با ابهت و جلال تمام قریب صد و پنجاه نفر سواره که لباس قزاقی پوشیده بودند، مي‌آيند . غافل از اينكه صاحب خانه دستور مهمان كشي را كاملا به كسان خود داده، همين كه داخل می شوند تا در خانه تیمور آقا و با کمال عشق و شفق با اسماعیل آقا دست به دست داده مشغول صحبت مي‌شوند ولي كسان اسماعيل آقا سیمیتقو كه هر يك افعي زمانند در پهلوي همان خانه مكاني جسته وهمگي در آن محل دَمَرو افتاده و آن جماعت را كه در جلو در خانه مكان وسيعي ايستاده و صف كشيده بودند به نشانه گرفته منتظر فرماني نشسته‌اند . و اين جماعت ابدا آنها را نمي‌ديدند زيرا كه دمرو افتاده و دراز كشيده خود را پنهان كرده‌اند.
بعد از آنكه مذاكرات ختم شد، مهمانها بر خاسته و با اسماعيل آقا دست به دست داده، بيرون مي‌آيند كه سوار درشكه بشوند به مجرد خروج ايشان در خانه را بسته اسماعيل آقا در بالاي در بامي بوده است، خودش با تيمور آقا به فوريت بر آن بام بر آمده و مارشيمون و بولكونوك را به نشانه گرفته، همين كه تفنگ اسماعيل آقا باز مي‌شود يك مرتبه تفنگها را شليك كرده و مانند برگ كه از درخت بريزد، ‌جماعت همگي يكباره روي هم مي‌ريزند و از آن جماعت بجز چند نفري كه فرار مي‌كنند، كسي متخلص نشده بود. خود تيمور آقا مي‌گفت عجب‌تر اينكه ده دقيقه نگذشته بود كه من ديدم تمامي اين جماعت را لخت و عريان كرده همه چيزشان را كوردها تاراج نمودند .
باري اسماعيل آقا بعد از وقوع قضيه بر مي‌گردد و از همان روز آتش جنگ بالا مي‌گيرد . زيرا  كه نصراني‌ها هم آمده كهنه شهر را محاصره كرده آن بيچاره‌ها را بعضي كشته و برخي اهل وعيال ويلان ونالان به جانب سلماس فرار مي‌نمايند.
بعد از وقوع اين واقعيات دولت به مقام دفع فساد نصاري و ارامنه بر آمده بر حسب تلگرافات حاجي محتشم السلطنه كه ايالت مركز با او بود از جانب مرند و خوي آنچه را كه مي‌توانستند از سرباز خوي و فوج مرند ومردم چريك از يكانات و غيره [ 148 ب] جماعتي فراهم آورده، ‌به سلماس برفتند و از آن طرف هم سردار ارشد قراجه داغي از سمت تسوج مامور شده و يك دو فقره با حضرات زد وخوردي كرده . عاقبت ارشد يك توپ هم از دست داده، فرار نمود و چون قشون خوي و مرند شكست ارشد و فرار كردن آنها را شنيدند اگر چه سلماس را از نصراني‌ها گرفته بودند،‌ باز تحمل ضرب و شصت آن جماعت را نياورده شبانه فرار نمودند و در حين فرار اين قشون كه به مجرد تهديد و اولتيماتومي از بولكونوك و پتروس، رئيس نصاري قرار نگرفته،‌ فرار اختيار كردند . بيچاره اهالي سلماس، فلك زدگان در آن حالت در اضطراب و قلق شديد بيفتادند وزنان محترمه سرو پاي برهنه از سلماس و كهنه شهر رو به جانب خوي فرار مي‌نمايند. چه، مي‌دانستند كه همين كه نصراني‌ها وارد سلماس شدند ،‌ ديگر کسی را فرار كردن نگذارند.
و از قضاياي عجيبه آن شب سرما و دمة بي موقعي واقع شده وبارندگي زياد شد و اين زن وبچة ويلان سرگردان پا پياده، رو به جانب خوي همي دويدند و سواره‌هاي بي‌رحم و بي‌انصاف، اقلا نمي‌خواستند كه آنها را هم به هر نحو است زير دست خود گرفته بياورند بلكه غالبا زير پاي اسب گذاشته بي‌شرمانه فرار مي‌نموده‌اند از شدت گل ولاي و سردي هواي و دمه آن شب را ما بين خوي وسلماس چندين نفوس از زن و بچه  تلف گردیدند. و حال آنكه لازم بود كه اين قشون فراري اقلا اين بيچاره اهالي بي دست و پا را هم با خود برداشته به هر نحوي بود نجات بدهند [149ب ] .
بعد معلوم گرديد كه جماعت نصارا تا فردا ظهري جسارت كرده به دلمقان (دیلمان) داخل نشده بودند و بي‌سبب اين قشون بي‌انتظام وحشي ما بي‌چاره اهالي را وحشت انداخته و درميان گل ولاي پريشان گذاشته،‌ در كمال بي‌غيرتي و نامردي هر كسي سر خود را بر داشته فرار مي‌كردند بعد از دوسه روز كه جماعتي از خوي اسباب تجهيز و تكفين با خودشان برده و آن فلك زده‌ها را كه در بيابان افتاده، تلف شده بودند ،‌ دفن مي‌كردند. شخصي حكايت مي‌كرد كه از زير چرخهاي درشكه جنازة زني بيرون آمد كه گل و لاي رويش را تمام گرفته بود.
6- مهاجرت پرويز خان سلماس بد{به}خوی و در گذشت وي
و اما قضايا و فجايعي كه در اين موقع تاريك بر مرحوم پرويزخان- طاب ثراه- وارد گرديده بود آن است كه آن بي‌چاره كه از جملة ابدال مرتاضان رجال بودند در قرية صدقيان نيم فرسخي سلماس از پدر و جد سكونت داشتند . در اين موقع استيلاي نصاري و تشنگي ايشان به خون ريزي از مسلمانان  بالخصوص از علماء‌ و رؤساي اسلام،‌ به عوض خون مارشيمون مسيحي خونش برزند{بریزند}. خان  چون هجوم ايشان را ديده و خود را با اهل و عيال در چهار موجة حوادث انقلاب يافته ناچار دست از خانه ولانه و همه اسباب خانه حتي كتابخانه‌اي كه داشت بركشيده و به مجرد اهل و عيال سوار درشكه و تاشقه شده و از صدقيان حركت مي‌نمايند در موقعي  كه تفنگچيان مسلمان آن ده را تخليه كرده و  ارامنه و نصاري ده را از چهار طرف هدف تير قرار داده و شديدا بمباران كرده بودند. خودشان مي‌فرمودند كه اقلا  دو هزار گلوله پشت فايتون و تاشقه‌هاي ما بينداختند . به عنايت حق ومحافظت ايزد منان از ميان آن همه آتش سوزان به سلامت بيرون شده و وارد خوي گرديدند و در محله شهر خانه‌اي كرايه كرده، برخي در آنجا بوده و مدتي با حاجي نصرت لشكر به قريه قوردل رفته و مي‌گذرانيدند.
بعد از مراجعت اولا فرزند جوان صالحش خسروخان که حقیقتا جوانی بسیار صالح و ریاضت کش بود به مرض حمای رایجه در گذشته و یک ماهی نکشید که نوه جوان ناکامش شریف الدین به مرض مذکور فوت گردید .
آن روزها این بنده با ايشان ملاقات كرده و اظهار تسليت و تعزيتي نمود{م}. فرمود فلاني شريف‌الدين از ناحية احوالش آثار رشد و سعادت و خداپرستي و عبادت پيدا و هويدا بود از اين جهت از مفارقت وي متألم شدم ولي چون مطابق قضاي الهي امري رفته، شاكر و صابر بايد بود. بالجمله مدت قليلي يك ماه ونيم يا بيشتر نكشيد كه خود آن مرحوم هم به مرض منحوس مبتلا شده و جان به جان آفرين بسپردند . رحمه الله عليه،‌ لمؤلفه في قصيده:
يا واثقاً بطويل العمر و الأمل          اِياك و الدهران الدهران ذوعلل
لا تغتر و بنعيم صفوه كدر           كناقع السم ممزوجاً من العسل
تبغي البقاء‌ بدهر لا بقاءله و تستطيل و عيش الدهر لم يطل
ولی الشباب و حل الشیب نازلة                      مبشرا بدنوه الحادث بطل  
تؤمل العيش من بعد المشيب فقد   افنيت صفوك في ايامك الاول
و العمر تجري كجري الليل منحدراً                  و لا محاله لمن في الارض مرتحل
أراك في سكرات الموت مستكراً        و لو رفعت الي قرنٍ من الدخل
تري المنيه أفنت كل ذي نسب        من الأحبة و الاعمام و الخول
ما اهون العیش من بعد الذی لقیت                    آل الرسول من الازعار و السفل        
بالجمله مقبرة آن مرحوم امام‌زادة‌ واقعه ما بين شهر و محله معروفه مي‌باشد.
گويا مدفن مرحوم ميرزا عبدالكريم زنجاني كه رايض الدينش مي‌گويند همانجا بوده باشد.
(ميرزا عبدالكريم زنجاني ملقب به  رايض الدين و متخلص به اعجوبه ،‌متوفاي 1299 ق . مدفون در بقعة ذهبية خوي . او متجاوز از چهل اثر به فارسي در عرفان از خود بر جاي گذاشته كه اغلب به چاپ رسيده  است براي شرح حال وي به عرفا و حكماي استان زنجان تاليف « كريم نيرومند محقق»‌ ص 221- 228 مراجعه شود ) همانجا بوده باشد.
7- جنايات ارامنه در اروميه و سلماس
در بيان احوالات اهالي اورميه وسلماس و سر گذشت آن بيچارگان  بعد از فرار قشون دولت و وقوع قتل و غارت بر مسلمانان.
  پس از آنكه اردوي دولت از سلماس شبانه فرار نمودند و ارشد قراجه داغي هم پيشتر از همه به سمت كوهي فرار كرده و يكباره تمامي صفحات سلماس و اروميه از براي جماعت فدايي ونصاري مستخلص گرديد. جماعت نصاري كه به سبب قضية قتل مارشيمون و چندين جماعت از نفوسشان دل سوخته وچون مردم افعي گزنیده {گزیده} برخود مي‌پيچيدند و فرصت انتقامي مي‌جستند ناگاه چنين فرصتي بدست آورده،‌ دست ستمكاري از آستين به خصومت بدر كرده و شيشه انتقام از نيام كينه جويي بر آهيختند. گويي ابر بلا خيمة خونين خود را بر بالاي آن دو شهر بر افروخته و پلنگ تيز دندان اجل دندانهاي خونريز خويش را به هم سوده تگرگ مرگ باريدن گرفت و آتش قتل و غارت مشتعل گرديده اولا نگذاشتند احدي از قصبه خارج شود مگر اشخاصي كه قبلا تا ورود ايشان بيرون شده بودند و دروازه‌ها را با تفنگچي مضبوط كرده و آنگاه دست به قتل و قتال و غصب اموال و هتگ[ 149ب] استار و اعراض برگشودند در خانه‌ها و مسجد‌ها و بيغوله‌ها و پشت بامها حتي در تون حمامها هر كه را كه ديدند به قتلش مي‌رساندند و بعضي را اسير وار برده در راه خسرو آباد و يا خود آنجا به قتل مي‌رساندند.
مسلم است جماعتي مانند جیلوها كه وحشي‌تر و شريرترين مردمند، زيرا كه وحشت و جسارت كرد را با بي رحمي و شقاوت، ارمني ها جمع كرده و چنين جماعتي بعد از اين اتفاقات با مسلمان بي‌چاره بي دست و پا از قبيل تاجر و اصناف و ملا و زن و بچه چه ستمي خواهند كرد به عينه مانند گرگي كه در رمة گوسفندان بيفتد و چنگال آهنين به خون آنها بيازد و جمع كثيري از مسلمانان به خيال اینکه شايد حرمت مسجد را ملاحظه كنند،‌ پناه به مسجد برده و مسجد پر ميشود از پير وبرنا وزن ومرد و وضيع و شريف جمع كثيري در آنجا خزيده مي‌شوند.
نصراني‌هاي بي‌رحم محض اينكه يك يك كشتن،‌ اسباب معطلي نشود به حكم پتروس مستراليوز را آورده در صحن مسجد مي‌گذارند . آنگاه آن جماعت را مانند برگ خزان كه از درختان مي‌ريزد بر روي هم مي‌ريختند و مسجد را جيحوني از خون قرار بدادند و عرصه‌گاه عاشورايي از نو به ظهور در آوردند چه جانهاي عزيز را كه با گلولة مستراليوز و تفنگ سوراخ سوراخ بنمودند و چه بدنهاي لطيف را كه با شمشير و قمه قطعه قطعه بكردند.
از شخص موثقي مسموع افتاد كه كه ملا عبدالكريم مافي از علماي سلماس را را گرفته و در راه خسرو آباد برده سرش را بر زير سنگ بزرگي نهاده و دو نفر با قمه از يمين و يسار ايستاده و آنگاه به طريقي كه در شيعه رسم است در عاشورا سرش را با قمه مي زنند شاحسي{شاخسی} واخسي و حسن حسين گفته با قمه بر سر آن بيچاره همي زدند  و سر وبدنش را ريزه ريزه كردند و آخوند ديگري را كه ملا محمد فاضل نام داشت در پشت بام گرفته بعد از هفده گلوله بدنش را اربا اربا بند از بند جدا نمودند و آن همه رابه عوض [150الف]خون مارشيمون عمل مي كردند .
اسماعيل آقاي شكاك خوني ايشان بود . چون زورشان به ايشان نمي رسيد، انتقامش را از فلك زدگان و بي گناهان اورميه و سلماس مي كشيدند به خيال اينكه اسلام، اسلام است اعم از سني  و يا شيعه و وحشيگري و شقاوت آن جماعت را از اينجا قياس بايد گرفت . بقول شاعر:
بكشتند در بلخ آهنگرِي             گرفتند در شهر ري رويگري
رعيت خاك به سر ايران هميشه لگدكوب وپايمال خويش وبيگانه بوده و مي شوند تا كي خداوند منتقم كينه خواه، انتقام اين يك مشت بي‌جرم و گناه را از وحشيان داخلي وخارجي گرفته، از چنگال نكال ايشان برهاند.
بعد از وقوع اين قضايا به يك سال شخصي حكايت كرد كه روز عاشورايي در دلمقان (دیلمان - دیلمقان) در همان مسجد مشغول عزاداري بوديم و گروهي انبوه از زن و مرد حضور داشتند ناگاه فرشي از مسجد از كثرت ازدحام حركتي كرده و به قدر يك چارك به گودي فرونشست . مردم از اين معني در تشويش افتاده واز سبب فرو رفتگي تفحص و تجسس نمودند. معلوم گرديد كه زير حصير به قدر يك وجب خاك ريخته و زير خاك همه اجساد كشتگاه است و به همان وضع طبيعي كه افتانده‌اند پهلوي همديگر همان جور خوابانيده و بر روي ايشان خاكي را انباشته‌اند،‌ ديگر معلوم نشد كه همان نصراني‌ها اينجور كرده‌اند یا عثمانی ها.{مقصود دفن مسلمانان است}بعد از ورود فرصت تدفین نیافته و همانجور با مستر الیوز پهلوی هم خوابیده اند بر رويشان خاك ريزي كرده و حصير را بر روي خاك انداخته‌اند.  مي‌گفت:‌ بعضي زنهاي جوان بلوزوك {بیلزدیک= قولباق به ترکی یا همان دست بند} و دست بند طلا در دستشان همانطور در زير خاك كرده بودند و بعضي بچه اش هم در پهلوي مادر افتاده و از جملة‌اشخاصي كه در آن اموات شناخته شده بود مرحوم حاجي ميرزا احمد حمزه‌كندي- رحمه الله عليه- بوده كه از علماي محترمين آنجا بودند.
و به همين قرار جميع كثيري هم در منزل مرحوم [150 ب] حاجي محسن آقاي امام جمعه - رحمة الله عليه- پناهنده شده و در همانجا همه را اناثاً و ذكورا  به قتل رسانيدند و عيال خود آن مرحوم كه مرضي مزمن داشت هم در ميان بستر بيماري به تير گلوله در گذشت و خود او هم اسير گرفته، به خسروآباد مي‌بردند. خودش حكايت مي‌كرد كه ما سه نفر اسير بوديم، چون قدري راه برفتيم، ديدم تفنگي باز شده و يكي بيفتاد و چند قدمي رفته بوديم كه آن يكي را هم از پشت سر بزدند اين دفعه كه ديگر نوبت من بود  ديدم {یک نفر}دكتري داشتند آن دكتر مرا مي‌شناخت وي با ما تصادف كرده و مرا بشناخت پس از دست اشرار گرفته و با خود سوار اسبم كرده و به خسرو آباد برد و در منزل خود به من اكرام زياد بكرد ومحض رعايت خاطر من به يكي از اسراي اسلام گوسفندي بداد تا ذبحش كرد و به جهت من طعام پختند و بعضي از زنان اسلام كه در آن خانه بودند و به اسيري گرفتار شده، من از ايشان هم شفاعت كردم و به من بخشيدند.
اين بود حالت ارامنه و نصاري با همديگر بر خلاف ملت اسلام و هنگاميكه ارامنه خوی را مي‌كشتند . هر چند سعي كردیم كه بلكه يكي تا دو از آنها را بر ما ببخشند چه پناهنده به خانه‌‌هاي ما مي‌شدند ، مگر نانجيب‌ها قبول مي‌كردند بلكه با خود آن شخص هم آويخته بناي هرزگي و ياوه‌گويي مي‌گذاشتند كه تو چرا به  اينها حمايت مي‌كني؟ و از خانه‌هاي محترم كشيده مي‌بردند... اين است كه ما ملت اسلام مايل به سعادت نشويم زيرا كه بزرگ وكوچك را حرمتي ننهند و به گفتة عقلاي مملكت غالبا گوش ندهند و مردم اوباش آنچه را كه خواسته‌اند در اجراء مي‌گذارند و همين مسئله خود رأيي و حرف نشنوايي اورميه  را كه عروس شهرهاي آطربايجان بود به باد فنا بداد زيرا كه جمع قليلي از مسلمانان{مسلح} خواستند كه از انبوه نصاري به قوة جبريه خلع سلاح بنمايند و هر چند عقلاي مملكت نصيحت دادند {که تعداد عیسویان مسلح افزونتر از مسلمانان مسلح است}قبول نكردند وكسي ... نپذيرفت ...
عجب‌تر از همه اینكه بعد از آمدن قشون منصورعثماني كه در ازای شصت هزار نفوس تلف شده ارومیه و سلماس، در خوی نیز قریب سیصد نفر از ارامنه و چهارصد، پانصد نفر از نصاری به قتل رسیده بود، جماعت سیاسیون ایران و فرقه دموکرات { در مرکز} مخصوصا از این جهت با اهالی خوی عداوت و خصومت خاصی به هم رسانیده و مدتی مدید انواع و اقسام تشنیع و توبیخ را در حق ایشان معمول داشتند و هی می گفتند چرا مسیحی ها را کشتید؟! آخر به شما چه کرده بودند؟ دیگر نفهمیدیم که جماعت مسیحی چه به جا گذاشته بودند و ناکرده ظلمی کدام را رها کرده بودند که آقایان دموکرات این همه سوزش اظهار می کردند. علاوه بر اینکه اگر در آن موقع حضرات عثمانلو¬ها ریشه فساد آن جماعت متعصب بی رحم را از خوی نکنده بودند، محققا در حین تهاجم آندرانک{آندرانیک} علم فتنه را از شهر، همانها بلند کرده بودند آن وقت این یک مشت اهالی جواب خارجیان را می دادند یا اهل و عیال خود را از داخلیان حفاظت می نمودند؟
هزاران اف و تاسف باد بر دولتی که شصت هزار نفوس بی گناهش در دست جماعتی رذل و نانجیب که جلو ارامنه بوده باشد بدین خواری و مذلت در میان وطن و خانه خودشان تلف بشوند، بلک صد هزار نفر بودند. بنا به تفریر اهل اورمیه با وجود [150 ب] این ابدا بر روی بزرگواری خود نیاوردند سهل است تمامی تقصیرات را هم بر گردن رعیت فلک زده خودشان ثابت بنمایند از غایت عجز و زبونی و جهالت و بی غیرتی همان احسن المعاذیر الاعتراف بالتقصیر را شاه بیت و سر رشته کار خود قرار می دهند.
کلام در این است که بر فرض اینکه خوی را هم در حالت اورمیه و سلماس کرده بودند، در نظر آقایان سیاسیون ما چندان جالب اهمیتی نبود. این بنده شفاها از قماندان اردوی عثمانی علی رفعت بیگ – ایدهم الله بتاییداته الرحمانی – شنیدم می گفت:
هنگامی که در کریوه قوشچی مابین سلماس و اورمیه با نصاری جنگ می کردیم گاهی می دیدیم که جماعت دشمن از جلوی سنگرها صف کشیده و قطار ایستاده¬اند و عسکر به خیال اینکه صفوف دشمن¬اند تیرباران می نمودند پس از فرار کردن نصاری چون برجای سنگر های ایشان برفتیم معلوم شد که همه آنها نسوان و زنان و دختران و پردگیان مسلمانانند که در جلوی سنگرها قرار داده و هدف تیر گلوله عثمانلوها می کردند.
با این همه سیاسیون ایران می گفتند آخر ما نمی دانیم این بیچاره مسیحی ها به شما چه کرده¬اند؟ چرا دست از یخه اینها بر نمی دارید؟ آخر رعیت ایران نیستید؟ عجبا که قریب یک سال، اصناف و کسبه و تجار خوی نمی توانستند به تبریز{در دست عمال حکومتی}بروند زیرا که در هر اداره ای همین که اسم خویی ذکر می شد، پشت سرش چندین دشنام و آزار بود که اظهار می کردند.
و نیز از قراری که اهل اورمیه حکایت می کردند در مدتی که حضرات با عثمانی ها جنگ می کردند هر هفته یک دفعه جار می زدند که امروز را کسی از مسلمانان از خانه بیرون نیاید [152 الف] و الا خونش هدر است و آن روز از شکاف در یا از پشت بام خانه هر کسی را می دیدند می کشتند. بعد معلوم کردیم که نصرانی ها در آن روزها اهل و عیال  و زنان جوان و عمده اموال خود را حرکت داده و به موصل می فرستادند. تا آنگاه که همه از بین به در بردند و به جز پنج، شش هزار سواره و پیاده کسی نمانده بود آن ها هم حرکت کرده و از جلو عسکر برخاسته، جنگ کنان به جانب موصل و کرکوک رهسپار شدند و از این جهت نه اسیری و نه تلفاتی بدادند. بر خلاف مسلمانان که اولا اگر در آن حین کسی می خواست اهل و عیال خود را از آن مهلکه خارج کرده و خودش بماند، هرگز مسلمانان نمی گذاشتند. چنانچه مرحوم امام جمعه هر چند عجز و الحاح کرده بود که عیال ناخوش خود را به خوی فرستاده و خودش با کسانش و پسرش در سلماس بماند، گفتند: ممکن نیست بگذاریم که عیال تو بدر رود و زنان ما بماند.
و ثانیا سابقا فرار کردن قشون خوی و مرند و قراجه داغ را از سلماس شرح نمودیم که اقلا نخواستند زنان و اطفال و اشخاص بیچاره را در حین حرکت از دلمقان در میان خود در ردیف سواره خود کرده و تا سر کریوه قرا تپه بیاورند و از آنجا به این طرف دیگر در امن بودند. چه قدر زن و بچه در زیر پای اسب های ایشان تلف گردیده بود و ابدا رحمی بر جان آن بیچارگان نکرده بودند.
بالجمله اگر چه جماعت ارمنی و نصرانی بعد از استیلا و دست یافتن بر اسلام بر احدی رحم ناکرده و آنچه را که می توانستند از قتل نفوس خصوصا در اطراف و دهات اورمیه و نهب اموال و اسیری اعراض فرو گذاری نکرده، با همه این ها شکنجه و عذابی [152 ب] و ستم و ظلمی که از کسان اسماعیل آقا بر این جماعت بقیه السلف وارد آمده عشرعشیر آن از مسیحی ها و نصرانی ها به ظهور رسانیده و به جهت اینکه جماعت نصاری اگر چه از قتل نفوس و غارت اموال مضایقه نمی کردند لیکن اقلا شکنجه و عذابی هم نداشتند، بر خلاف اکراد وحشی که در شکنجه و عذاب کردن و مردم را سرازیر آویختن و انواع نکال و تعذیب ابدا کوتاهی ننمودند. بعضی ها را از خایه ها آویختند و برخی را از پاها می آویختند. چنانچه خود این بنده از یک نفر از نجبای افشار شنیدم می گفت: شخصی از خود ایشان که وی را آقازاده می گفتند و از آقایان دموکرات معروف است، اسماعیل آقا وی را به حکومت اورمیه منتخب می نماید و وی در جریمه گرفتن ابدا مضایقه نکرده، سهل است که به اسم اعانه هم وجه هنگفتی از اهالی [دریافت] می¬کرد و گویا این مساله را برخی از آقایان اورمیه به اسماعیل آقا اطلاع می دهند. اسماعیل آقا وی را در مقام مؤاخذه کشیده آن ناپاک، بیچاره اهالی را به تهمت های غیر واقعی متهم کرده و به مشارالیه ذهنی می نماید که فعلا چندین هزار تفنگ در اورمیه است و خود منتظر هستند که قشون دولت از جانب ساوجبلاغ [مهاباد] خواهد آمد آنوقت این ها با دولتیان دست به دست داده و کسان شما را گرفته به دست دولتیان بسپارند.
اسماعیل آقا سیمیتقو از شنیدن این کلمات تغییر کرده و در فکر مجازات بر می آید آنگاه با عمر آقای بی رحم که رئیس قشون اورمیه بوده دستورالعمل شکنجه و آزار را کما ینبغی با تلفون داده ولی صورا یک نفر فقیه کرد را با دو دسته فرستاده و وی مردم را [153 الف] در مسجد جامع خوانده و نطقی می نماید، مقر بر این که پولی که آقازاده از شما به اسم اعانه گرفته به حکم اسماعیل آقا به شما داده خواهد شد. فردا را همگی در حصار قیصر خانم که در خارج شهر حصار بزرگی است جمع شوید و پول خود را پس بگیرید.
بیچاره اهالی کول احمق به گمال{گمان} اینکه اسماعیل آقا رنجبر عدالتی آویخته فردا را قریب هزارو هفتصد نفر در آن حصار رفته، مجتمع می شوند و منتظر بودند که پول خواهیم گرفت. اولا دو روز همان طور گرسنه ایشان را در آن حصار در توقیف نگه داشته بعد از دو روز رئیس قشون هم آمده و روی دیوار ا را کردها با تفنگ¬ها احاطه می نماید آنوقت مبالغی زغال آورده در میان حصار، بیست سی جا زغال ریخته و سنبه های تفنگ را مثل سیخ کباب پزی در آتش می گذارند آنگاه این فلک زده ها را – اعاذنا الله من امثاله بحق محمد و آله – هر دو پاها با هم بسته و از چاه آویخته و به دست و پای ایشان داغ می گذارند که فلانی مثلا باید بیست قبضه تفنگ و سه تیر و پنج تیر و چندین هزار لیره عین باید بدهید.
بعد از چندین ناله و فریاد و سوز و گداز بیچاره ها بنا می گذارند که هر کسی هر چه داشته از خانه و لانه و مخلفات خانه همه را فروخته این جریمه را بپردازند. در حالتی که کسی مخلفات نمی خرید وانگهی پول در میدان نبوده.
باری آن همه تفنگ و پول هنگفت را از اهالی به چه درجه رسوایی و شکنجه می گیرند که پناه می بریم به خداوند رؤوف{رئوف} ودود لذا امثال این امتحانات محفوظ بدارد. [153 الف]
 8- شکست اسماعیل آقا سمیتقو از ارامنه
باری بعد از شکستن قشون دولت از نصرانی ها و فرار کردن ایشان به جانب خوی یک شب پترس، رئیس نصاری با صامصوم رئیس فدائیان ارامنه، دست بشده با سه چهار هزار از قشون زبده و چند عراده توپ کوهی بی خبر بغته از راه صومای که اسهل طریق است به چهریق بر سر اسماعیل آقا هجوم می نمایند و یک مرتبه اسماعیل خبردار می شود که حضرات سرتپه¬ای را که مشرف به دره چهریق است گرفته و از دو فقره سرتپه توپ ها به چهریق کشیده¬اند پس از مدافعه بسیار و کوشش بی شمار قشون جنگی نصاری زور آورده و مادر اسماعیل آقا را در سنگر زده و خودش فرار کرده، جمعی از زنان و دختران شکاک را که از قرار تقریر بعضی تقریبا پنجاه نفر بوده¬اند و یکی از ایشان هم عیال اسماعیل آقا بوده به اسیری گرفته و بر چهریق مستولی می شوند و اسماعیل آقا ناچار فرار بر قرار اختیار کرده و با کسان خود از عبدوی و ممدی به دهات خوی آمده و از واروپسک و زاویه دهاتی که در آن رشته واقع شده همه را کردها اشغال نمودند و مقدار پنج، شش هزار وقر گندم و مبلغی خطیر لیره از مالیه خوی جبرا گرفته به اکراد خودش از شکاک و اهالی صومای و غیره که همه گرسنه و بی آذوقه بودند تفریق نمود.

9. سرکوب ارامنه وان توسط لشکر عثمانی
[157 ب] در بیان آمدن قشون ظفر نمودن{نمون} ترکان بر سر ارامنه وان به تقدیر خداوند سبحان
و آمدن ایشان به یاری اهل خوی و مستخلص کردن آن سامان از شر ارامنه و نصرانیان
مقارن تاریخ سیصد و سی وشش هجری1336ه ق.
  در آن موقع باریک که سابقا مذکور نمودیم که مسیحی ها بعد از قتل مارشیمون دست ستمکاری از آستین انتقام بر آورده و کار اورمیه و سلماس را یکسره نموده، امشب، فردا شب بوده بلکه هر ساعت محتمل بود که  بر سر خوی نیز هجوم کرده و ما را به حالی بدتر از حال گذشتگان بیندازند زیرا که هم قشون دولتی فرار کرده و هم اسماعیل آقا تحمل حمله ایشان را نیاورده و به دهات خوی فراری و متواری شده بودند. و هر ساعت خبر می رسید که نصرانی ها امشب یا فردا شب را به عزیمت تسخیر خوی در شرف حرکت هستند. در این بین مصدوقه فرج بعد الشدة به ظهور بر آمده خبر رسیده که قشون منصور [158 الف] ترکان، شهر وان را که دو منزلی خوی است در محاصره انداخته و به شدت هر چه تمامتر با ارامنه مشغول مجاهده و محاربه می باشند به مجرد وصول این خبر به ارامنه و نصاری بال و پرشان یک مرتبه شکسته و تغییر حالتی بر ایشان رخ داده، اشخاصی که در فکر تسخیر خوی بلکه همه آزربایجان، بلی در فکر تسخیر همه ایران بودند چنانچه مارشیمون حضورا ایالت آزربایجان را به اسماعیل آقا وعده داده و گفته بود که چون من به جانب شیراز و بندر بوشهر و سایر بندرات فارسی عازم هستم و باید با قشون خود رفته در بندرات به اردوی انگلیسی اتصال خواهم یافت عجالة ایالت آزربایجان را با جمعی قشون نصرانی که در رکاب شما خواهند بود به شما می دهم و جز شما کسی را سزاوار ایالت این صفحه نمی دانم.
باری همین اشخاص خام طمع بلند پرواز که انگلیس و روس به ایشان پرواز خیالی می دادند به محض رسیدن خبر عسکر ترکان به وان دیگر از آن خیالات اولیه منصرف شده و در خیال محافظت خود و اهل عیالشان بیفتادند زیرا که شجاعت و دلیری ترکان را کما ینبغی مشاهده کرده و از ایشان منتهای مرعوبیت را داشتند از این جهت که حضرات دیگر بر حال خود پیچیده شده و در فکر استخلاص خویش بیفتادند حالت خوی قدری بهبودی یافته و منتظر بودیم که ناگاه از رئیس قمسیون ارامنه وان مکتوبی به حکومت خوی رسید به این مضمون که ما قریب شانزده هزار نفوس از اهل و عیال و مردم جنگی از وان بیرون شده به خوی می آییم و از خوی نیز گذشته به قفقازیه متصل به ارامنه ایروان خواهیم شد از حکومت ایران اجازه دخول می خواهیم و در این حالت امیر امجد ماکویی[158 ب]  بر حسب انتخاب خود اهالی ، حکمران خوی بودند معلوم گردید که عساکر نصرت ماثر ترک شانزده روز تمام شهر وان را محاصره کرده، روز هفدهم با سونکی تفنگ نیزه پیچ کرده و با صولت پلنگ بر ایشان هجوم می نمایند و در نتیجه آن هجوم مردانه ارامنه را به ضرب نیزه تفنگ های مردافکن سوراخ سوراخ کرده و با تمام قهاریت و غلبه از شهر وان اخراج می نمایند. پس ارامنه بعد از خارج شدن به خیال اینکه با ارامنه سلماس ملحق بشوند محض خدعه و زیر بالش نهادن نسبت به حکومت ایران آن مکتوب را نوشته و بدون آنکه منتظر اذن و اجازه¬ای بشوند همان شانزده هزار جمعیت با توپ و تفنگ و استعداد جنگ و اهل و عیال از وان بلافاصله کوچیده به عزم خوی و سلماس می آیند و معلوم است که دیگر بعد از ورود، دولت ایران با کدام قوه و استعداد می تواند ایشان را قهرا و جبرا خارج کرده و راهی که حضرات از آن راه می آیند کریوه¬ای است که آن را دره قطور می نامند و آن دره¬ای است خیلی سخت که این سر و آن سر دره پهن و گشاده است ولی وسط که اصل دره است قریب سه فرسخ راه همه جا باید در میان دره بپایند و از دو جانب آن دره کوه های بسیار مرتفعی واقع شده در غایت بلندی و سختی و سنگلاخ که ابدا از آن کوه ها سرازیر شدن یا رو به بالا رفتن ممکن نیست و از ته دره نیز نهری جاریست که از قطور رو به شهر خوی سراشیب می آید وآب شهر همان نهر قطور است. باری اسماعیل آقای فرزانه رشید همین که از حرکت ارامنه مسبوق می شود بلادرنگ با چهارصد، پانصد نفر[159 الف]  سواره و پیاده کرد زبده شبانه رفته قلعه کوهی را که در شمال دره واقع است از سرتاسر همه جا پشت سنگ ها سنگر گرفته، در کمینگاه فرصت می نشینند و قدغن می کند که تا تمامی ارامنه از آن سر که می آیند به دره داخل نشده¬اند کسی ماذون به تیراندازی نیست همین که تمامی جمعیت با بنه و آغروق(در اصل چنان است که ضبط گردید ولی گویا منظور مولف آذوقه بوده است.) داخل دره شدند و از بالای کوه مشرف جنوبی جماعتی از تفنگچیان فدایی صف بر کشیده همه جا بالا سر جماعت می آیند، غافل از اینکه پیش از آمدن ایشان بلای آسمانی و مرگ ناگهانی قله کوه طرف مقابل را بالتمام از سرتاسر فرا گرفته است. پس به همین قرار اکراد او یک مرتبه گلوله باری کرده و جمع کثیری از ارامنه را در میان دره به خاک هلاک می ریزند و مابقی به خوی می گریزند و چندین جسد مرده از انسان{ارمنی} و حیوان در میان آب نهر ریخته بود که الی چند ماه عفونت آب قطور نرفته بود. باقی ارامنه وحشت زده و دهشت خورده، افتان و خیزان بعضی زخم دار و برخی لخت و عریان خود را به سلماس رسانیدند و اگر آن تفنگچیان سر کوهی نبوده یک نفر از ایشان از دست کردها رها نمی شدند و جان به در نمی بردند و بعد از وقوع این قضیه اهالی خوی که خود را در مورد خطر عظیم دیده و از جانب دولت بوجه من الوجوه امید اعانت و محافظتی نداشتند زیرا که چند فقره تلگراف متوالیه به ایالت تبریز و تهران مخابره کرده و قریب سیصد تومان پول تلگراف بدادند و به جز جواب های پولتیکی از حاجی محتشم السلطنه که ایالت تبریز را داشت اثری و نتیجه¬ای نیافتند.
بالاخره حاجی محمد امین خان کاتب شهبندر خانه را به سرایه که سرحد عثمانی ها است فرستاده و شرح حالی [159 ب] و اظهار استعانتی نمودند و از غایت ترس و جبن عساکر ترک را با نظر اخوت و برادری نگاه کرده پیغام بدادند که الامان، الغوث، العجل، ای لشکر اسلام و ای برادران جانی که نزدیک است صبح عمر و زندگانی ما نیز مثل اهل اورمیه و سلماس به غروب برسند چه شود اگر قدمی رنجه فرمایید و چند گامی جلوتر بگذارید که از برای پذیرایی شماها با دل و جان حاضریم. به عینه مانند آن نگار گلعذار که با شوهر خود اعتنایی نکرده و پیوسته اظهار منافقت و مخالفت نموده، پهلو به جانب شوهر کرده و روی دل به سمت کسی دیگر داشت تا شبی را از خواب بیدار شده دید که دزدی گردن کلفت ستبر بازو، مشغول جمع آوری اسباب خانه است. پس از ترس آن دزد شوهر پیر را در کمال محبت در بغل کشیده، شوهر وقتی بیدار شده دید معشوقه به دام و کارش بر مرام است. پس دزد را مخاطب داشته و گفت: ای مرد خوش قدم همایون فال چه شود که اگر هر شب به کاخ ما آمده و اسباب اتفاق و اتحاد ما بوده باشی؟.
باری اهالی مملکت ما هم از ترس گلوله¬های ارامنه و نصاری دامن محبت و دوستی ترکان را محکم گرفته و از نام و نژاد قدیمی خود یادها کرده و افسانه ها می خواندند و اثبات می کردند که ما نیز قدیما از ایل و الوس{اولوس} ترکان بوده و از خاک پاک ترکستان قدیم بوده و هستیم. لیکن بعد از رفتن عثمانلوها آنوقت ورق برگردیده و چه شکایت ها که اظهار کرده و چه نفاق ها که به قالب نزدند.
خلاصه کلام اردوی ترکان به فاصله چند روز از وان حرکت کرده و با استعداد و مهمات لشکری و توپخانه وارد خوی گردید و دل اهالی را از پیچ و تاب و قلق و اضطراب[160 الف] برهانیدند. عجبتر اینکه به مجرد وصول لشکر ترک -ایدهم الله تعالی- گویا خون در عروق حضرات مسیحی ها منجمد گردید و شریان اجسام ایشان دیگر از کار بیفتاد که بعد از آن به کلی از خیال هجوم آوری به خوی منصرف گردیده و بر احوال خویش پیچیده شدند و در مقابل دشمن بنای سنگر کندن و استحکامات درست کردن گذاشته، سنگرهای عمیق پیچ در پیچ در دهات ارامنه و خسروآباد کنده بودند که سواره با اسب در سنگرها حرکت کرده و دیده نمی شد و بر پشت بام ها نیز باستان های محکم به قانون هندسه درست کرده، توپ ها کشیده داشتند و پس از ورود عساکر ترکان اگر چه نخست زد و خوردی در میان واقع شده و جنگ مختصری یک روز کردند ولی ترکان در آن جنگ چون هنوز به فراخور حال دشمن استعداد و عده کامل تهیه ناکرده بودند، موفقیت حاصل نکرده و بلکه شکسته بودند و به تقریر یوسف ضیابیک شهبندر می گفت که مقصود ما از این محاربه فقط استعلام قوه و استعداد طرف مقابل بوده چه بوجه من الوجوه مقدار قوت و استعداد و عده نفوس طرف مقابل بر ما معلوم نبوده و لذا خواستیم که قوه دفاعیه ایشان را دانسته و به اندازه قوه  ایشان ما نیز قوه و استعداد جلب بنماییم لاجرم بعد از این محاربه دیگر اقدامی نکرده و اتصالا عسکر و توپ های بزرگ بزرگ از وان حمل کرده به جانب سلماس همی بردند تا آنگاه که موعد جنگ رسید در ظرف چند ساعتی مسیحی ها را متفرق و فراری نمودند.
از اشخاصی که در اردوی ایشان در بالای شکر یازی حاضر بود شنفتم حکایت می کرد که: حضرات از بالای شکر یازی تا بالای [160 ب] شهر قریب یکصد و هفتاد توپ و سرآلیوز{مسترالیوز} کشیده بودند و بر سر هر قله ای و بلندی در این مابین توپ ها کشیده داشتند و در تمامی این مسافت عسکر به فاصله قلیلی سنگرها کنده، در کمین نشسته بودند. می گفت از بامداد آن روز که شروع به جنگ گردید به این معنی که نصاری و ارامنه از هفت محل که دهات ایشان است اتراق داشتند و ترکان یک مرتبه بنای آتش فشانی کرده و توپ ها را به هفت ده ببستند و از این طرف هم پیاده نظام هجوم کردند هوا یکپارچه از آتش شده بود به حیثی که دیگر دشمن ممکن نمی کردند که در سنگر حرکتی یا تیراندازی بنمایند به فاصله دو سه ساعت همه ارامنه و نصاری از دهات خود بیرون ریخته مانند گله ای که گرگ بر آنها حمله کرده باشد از محال خود به صحرا ریخته و رو به اورمیه فرار کردند زیرا که ترکان همان جانب اورمیه را در محاصره باز گذارده بودند و هکذا در هر جنگی گویا به جهت دشمن راه گریزی می گذاشتند و از چهار طرف محصور نمی کردند چنانچه تمامی جماعت مسیحی یک مرتبه شکست یافته رو به اورمیه با اهل و عیال و اطفال آنچه بیشتر بوده با خود برداشته یک سره فرار بکردند اشهد بالله ترک ها را در این جنگ که با ارامنه و نصاری اتفاق بیفتاد شجاعت و شهامتی و دلیری و جسارتی نشان داده بودند که از یادها فراموش و از تاریخ ها محو نخواهند بود و شایان همه قسم تعریف و تمجید می باشند.
از آن جمله عده¬ای از عساکر در بالای قریه شکریازی سنگر کنده بودند که روزی جمعی کثیر از فدائیان و نصاری بر آن سنگر هجوم کرده و از میان دره و سیلی می آیند که از دور مشهود نمی شدند تا آنگاه که نزدیکی سنگر رسیده [161 الف] یک مرتبه هجوم می نمایند و هرچند به تیر گلوله کشته می شدند، اعتنا نکرده، جد و کدشان بر دخول سنگر ترکان بوده که آن ها را از سنگر برخیزانند با وجود این حمله صائل و تهاجم هایل باز لشکر جنگی ترک از پیش برنخاسته و چون دیدند که دشمن دیگر از محل تیراندازی گذشت، یکباره با نیزه¬های تفنگ بر آن ها حمله کرده و ایشان را سوراخ سوراخ کرده و عقب می نشانند و جمعی را کشته، بقیه را دوان دوان تا نزدیکی ده خودشان تعقیب کرده، آنگاه بر می گردند.
و مخصوصا این جماعت در جنگ با نیزه تفنگ مهارتی کامل و شجاعتی داشتند. این بنده از قول اسماعیل آقا شنیدم می گفت: گاهی که من سر راه را بر ارامنه وان بسته و جمعی از ایشان را در میان دره قطورهدف تیر تفنگ نمودم آن کشته ها را که مشاهده کردیم، غالبا با دسنگی تفنگ مجروح شده بودند و معلوم بود که از ضرب نیزه پیچ تفنگ عسکر کم کسی از ایشان مانده بود که زخم نخورده و بدنش را سوراخ نکرده باشند.
خلاصه کلام: عمومی ارامنه و نصاری تحمل حملات مردانه ترکان را نیاورده و از جولگه سلماس فرار کرده، در ارومیه اتراق نموده و عسکر عثمانی هم تا قله کریوه قوشچی که کریوه بسیار سختی است رفته و در آن قله جماعت ارامنه و نصاری سنگر کرده و ترک ها هم در همان کدوک [گردانه] نشسته، مشغول زد و خورد بودند و در این بین محاربات و مضاربات بسیار فقره فقره خیلی اتفاق افتاده بود و مابقی اردوی عثمانی ها در تبریز و خوی و سلماس اقامت کرده و با مردم به طریق مهربانی رفتار همی کردند و در هر یک از این شهرها مجلسی به اسم اتحاد اسلام تشکیل داده و مردم را عموما به اتحاد و دوستی [161 ب] دعوت می کردند و به جهت آن مجلس مقدس هیئت رئیسه¬ای انتخاب نمودند و چون این بنده داخل بعضی ادارات و تشکیلات نشده بودم لاجرم حقیر را حسب الخواهش جماعت هم از اجزای آن مجلس انتخاب نمودند و کسی را بدون بلیط داخل آن مجلس اتحاد نمی کردند و بیدق های آن مجلس را هم مرکب از شیر و خورشید و ماه و ستاره قرار داده بودند.
و نیز الیان پاشا قماندار اردوی ششم با جماعت کافیه بر سر ارومیه هجوم کرده و مسیحی ها را از جلو برداشته در مدت قلیلی شهر ارومیه و اطراف آن را نیز از ارامنه و  نصاری تخلیه کرده و عموم مسیحیان به جانب موصل و بغداد رهسپار شدند و از ممالک محروسه ایران بالتمام خارج گردیدند ولیکن هنوز نصاری سلماس تازه فرار کرده بودند و هنوز روز سیم شکست ایشان بود که قضیه هجوم ارامنه به جانب خوی و سلماس به همراهی انتریانک {آندرانیک} که پادشاه ارامنه بود واقع گردید، چنانچه در این بیان ذکر خواهد شد.
10. هجوم ارامنه ایروان به رهبری انتریانک{آندرانیک} به خوی به قلم سیاه
دربیان حرکت کردن انتریانک{آندرانیک} پادشاه ارامنه از ایروان و نخجوان با جمع کثیر از ایشان به جهت تسخیر خوی و سلماس و شکست یافتن به تقدیر خداوند منان به تاریخ شانزدهم رمضان سنه سیصد و سی و شش هجری 1336
  لشکر طفر{ظفر} اثر عثمانی بعد از شکست یافتن نصاری و فرار ایشان به جانب ارومیه ایشان را تعاقب کرده و تا کریوه قوشچی که اول خاک ارومیه است رفته بودند که ناگاه از سرحد جلفا تلگرافا به خوی خبر رسید در عشر دویم شهر رمضان اینکه انتریانک{آندرانیک} پادشاه ملیون ارامنه در قبال لشکر عثمانی که به قفقاز داخل شده وارامنه را تعقیب می کردند، تحمل نیاورده، به خیال اینکه هنوز جماعت ارامنه سلماس در آنجا هستند با قریب ده هزار جمعیت از فدائی و اهل و عیال و کوچ و بنه از ایروان به عزم خوی [162 الف] حرکت کرده و سرحد جلفا و ارس عبور به خاک ایران نموده و دو روزه به خوی وارد خواهند شد به خیال اینکه این جماعت نیز با ارامنه و نصاری ایران ملحق شده و یک بر هزار بر قوه ایشان برافزاید، زیرا که خوی فقط در میان فاصله باقی بود و اگر آن فاصله را هم بر می داشتند تمامی ارامنه قفقاز و ایران به هم پیوسته شوند.
باری این خبر به خوی وقتی رسید که در خوی تحقیقا بیشتر از یکصد نفر عسکر باقی نمانده بود و تمام قشون در رکاب الیان پاشا در قوشچی بودند. فقط یک نفر قماندار یوسف بیک نام که عوض شهبندر [رئیس گمرک¬خانه] بود با یکصد نفر عسکر در خوی باقی مانده بود. یوسف ضیابیک هم آنچه را که از عسکر و سواره ایرانی ممکن بود با دو عراده توپ و دو نفر ضابط به نوعی به استقبال ارامنه فرستاده گویا روز شانزدهم رمضان بود که خبر رسید که آن عسکر مختصر که به استقبال رفته بودند جمع کثیری از ایشان با یک نفر ضابط به قتل رسیده و مابقی فرارا معاودت به شهر نمودند و صدای تفنگ های ارامنه از کریوه حاشیه رود (حاشیه رود نام روستائی حوالی خوی هست.) که دو فرسخ یا چیزی بیشتر به شهر است تا عصر تنگ به شدت تمام همی آمد آنوقت یوسف ضیابیک نیز ناچار مردم را به مسجد جامع دعوت کرده و خود نطقی نمود مبنی بر این که من دیگر الان بیدق دولت را فرو خوابانیده، بیرون می روم تا خود به اردو برسانم ولی اگر شما اهالی تا هجده ساعت تمام بتوانید این شهر را محافظت کرده و ارامنه را به داخل شهر راه ندهید من متعهد می شوم که تا هجده ساعت از اردو که در قوشچی است کمک کافی به شما برسانم. الامان، الامان که شما تا رسیدن قشون، شهر را محفوظ بدارید.
پس از این اعلان عمومی بیدق دوستی را فرو کشیده و خود از شهر بیرون برفت. آنوقت[162 ب]  مقام آن رسید که باز مرد از نامرد شناخته شود و مردان دلیر غیور اسلام  فطرت را گاه امتحان فرارسید که از رستم های در حمام و اشخاصی که مانند زنان تمامی قوه ایشان به همان زبان بسته شده  امتیاز یابند.
خوش بود گر محک تجربه آید به میان           تا سیه روی شود هر که در او عش{غش} باشد
حقیتا امتیاز مردان مرد روزگار با زن فطرتان نابکار در این مواقع حاصل آید وگرنه در موقع امنیت و خوشی روزگار همواره این قبیل مردم نامرد فطرت به چاپلوسی زبان و گفته های به حقیقت خود را بر اهل عالم مشتبه کرده بلکه پیشقدم تر خواهند بود و چون موسم امتحان و افتتان برسید و خون ها از ترس در شریان ها منجمد گردیده چه موت ضیغم و بلای ناگهانی است دم دروازه شهر رسیده نه موقع زبان¬آوری است و لاف¬گویی آنوقت اغلب اشخاصی که خود را به حساب مرد می گرفتند زن های خود را ردیف خود کرده همان شنانه{شبانه} پنج پنج و ده ده به دهات متفرق می شدند و پنج تیرها را هم با خود می بردند تا مردان آزموده روزگار از زنان ریش دار جبن شعار امتیاز بیابند. مردم محله جات که مردم بی پا و سر بودند چون این حرکت را از آقایان و معارف و وجوه بلد خود مشاهده کردند بیچاره اهالی در قلق و اضطراب افتاده، هر کسی دست عیال و اطفال خود را گرفته و از خانه و لانه و همه چیز دست برداشته، رو به جانب سکمن¬آباد که طرف غربی شهر است و ارامنه از سمت شرقی می آمدند گذاشته، پا برهنه و سر برهنه و یلان و سرگردان ناله کنان و اشک¬ریزان بنای فرار گذاشتند. تا آنگاه که باقی اهل بلد و همگی «یائسا عن نجات و عازما علی الممات» دست از زندگانی خود شسته و رشته امیدواری از هر طرف گسستند از دل و جان تفنگ ها برداشته و دروازه ها را بسته عموما بر بروج شهر برآمدیم و قدغن کردیم که احدی را نگذارند فرار کردن و الا ماذون هستند بزنند[163 الف]  و نگذارند که کسی از شهر خارج شود.
شب ساعت سه از شب رفته بود که عسکرهای مجروح را یک یک با الاغ سوار کرده و به شهر می آورند، قریب سی، چهل نفر از عسکر مجروح شده بودند. مع ذلک صبحی همان زخمدارها هم بر برجها برآمده در کمال فرزانگی جهاد همی کردند و به اهالی اعانت همی نمودند و تمام آن شب را حقیر نیز با کسانم داخل اهالی بلد شده و در بروج شهر کشیک می کشیدیم لیکن از مساعدت توفیق ارامنه هجوم شبانه را صلاح ندیده و گفته بودند که مردم این شهر به واسطه روزه¬داری شب را بیدار بوده و روزها را می خوابند. بهتر این است که صبح هنگام خواب خوشی بر ایشان بتازیم و کارشان را یکسره بسازیم و محتمل بود که اگر در آن موقع شب هجوم کرده بودند به شهر دست بیابند، زیرا که هنوز اهالی دست و پای خود را درست جمع نکرده، توپی به باره شهر نکشیده بودند و اشخاصی که روز به کمک ما می آمدند شب را حاضر نبودند، وانگهی شب جنگ کردن بیشتر اسباب وحشت و دهشت اهالی می بود.
باری تا صبح هیچ خبری نبود و منتظر بودیم که کی می آیند. صبح بعد از اشراق افق، حقیر نماز خوانده و خواستم مختصر استراحتی بنمایم، هنوز ساعتی خواب نکرده بودم که دیدم مرا از خواب بیدار کردند که برخیز که اکنون نه موقع خواب است. چون بیدار شدم معلوم شد که هنگامه جنگ گرم و تنوره محاربه از طرفین تافته صدای شلیک تفنگ و توپ فضای شهر را پر کرده است معلوم شده که ارامنه اول صبح از سعدآباد و نوایی عزیمت شهر کرده و آفتاب به تازه¬کند که یکی از محلات شهر است می رسند. از این طرف اهالی شهر که در بروج کشیک می کشیدند، همین که غبار جماعت را از دور می بینند که دسته دسته و فوج به فوج پشت سر هم «کالسیل [163 ب] الجاری والبحرالمتلاطم التیار» دارند می رسند به مجرد احساس گرد وغبار یک مرتبه از برج های شهر صدای تفنگ های شاهی آلمانی مانند غریو رعد آسمانی بلند گردید که هر دمی دویست، سیصد تیر تفنگ خالی می شد. در حقیقت نمونه¬ای از محشر و نشانه¬ای از یوم رستخیز همی بود.
انتریانگ{آندرانیک} شبانه در سعدآباد نطقی کرده بود، حاصل کلماتش این که من گمان ندارم که در این شهر عسکری از قشون عثمانی مانده باشد بلکه از عسکر خالی بوده و اهالی هم طاقت مقاومت را در قبال این لشکر ندارند. لاجرم فردا را شماها بدون مانع و مدافعی به این شهر داخل خواهید شد و همه اموال و اثاثیه و نفوس  و... و طریف ایشان غنیمت شماها است ولی خواهش دارم ساعت به من در قتل نفوس ایشان مهلت بدهید تا آنچه را که دارند از نقود و اموال قیمتی از ایشان بگیرم و دفن کرده به جا نگذاریم. آنوقت همه مردم مقتول و زنان خدمتکار خواهند بود و زنان عجوزه و اطفال را نیز خواهید کشت. جوان ها را به شما بخشیدم. باری مقصود اینکه حضرات در این شهر ابدا خیال مقاومت و مدافعه نکرده بودند. این است که چون ارامنه قیام مسلمین را در مقام مدافعه سخت دیدند. لاجرم ایشان نیز دسته دسته عقب دیوارها کشیده، مشغول تیراندازی شدند و دو عراده توپ بزرگ روبه¬روی شهر کشیده و گلوله¬های توپ شراپنیل به فاصله ده پانزده زراع از بالای شهر گذشته، متوالیا انین و ناله مخصوص داشت و اما گلوله تفنگ های ایشان که دیگر از حد و حصر گذشته بود، اتصالا نعره¬کنان بالاسر مردم در حرکت و طیران بودند و چون حقیر از منزل بیرون شده، رو به دروازه تازه¬کند که نقطه وقوع حرب بود همی رفتم می توانم گفت که تا آنجا برسم چندین هزار گلوله از بالا سرم می گذشت.
باری دو سه ساعت بعد هم جماعتی به جانب قبله شهر رفته و در دامنه کوه معروف به قلابی مسترالیوزی کشیده از آنجا نیز بنای گلوله بارانی را به شهر گذاشتند. از این طرف اهالی نیز دو عراده از توپ¬های قوی هیکل قدیمی را که با کیسه پر می شد به بالای برج از یمین و یسار کشیده و چند نفر از توپچیان زبردست که قدیما توپچی بودند زیر توپ ها در رفته بنای شلیک توپ و گلوله اندازی نهادند و آن توپ ها هر گاه که گشاده می شدند ولوله و لزه{لرزه} بر زمین ظاهر می کردند و صدای مهیبی داشتند. زیرا توپ¬های هفده پوندی و هجده پوندی بودند.
دیگر ارامنه از ترس آن توپ ها به نزدیکی شهر آمدن نتوانستند. معین است به جهت چنین وقایع قلعه¬بندی آن توپ¬های قدیمی بهتر با ساچمه کار می کنند. لیکن چون گشاده می شوند از کثرت دود و باروت جهنمی را نشان می دادند.
از حسن اتفاقات اینکه قبل از وقوع این سانحه [164 الف] هنگامی که نصاری و ارامنه سلماس در خیال مهاجمه به خوی بودند، اهالی جمع شده و آن توپ ها را مرمت کاری کرده و دادند در قورخانه سیصد بسته کیسه گلوله¬دار و ساچمه¬دار به جهت توپ¬ها حاضر داشتند که در این موقع به کار ما می آمد و در همان حالت که این بنده در دم دروازه مزبور، قدری کنارتر ایستاده بودم، حاجی محمد نام دباغ را در همانجا با گلوله زدند - خدایش بیامرزاد - و فورا بلافاصله شهید گردید.
باز از حول و قوه الهی گلوله توپ ها بالاتر رفته و به جهت گود بودن محل شهر، درست به شهر بر نمی خوردند. مگر چند فقره که جماعتی به صدمه آن ها تلف شده بودند و تا یک ساعت از ظهر گذشته به همین وضع و قرار مشغول جنگ بودیم.
و نیز از اتفاقات حسنه اینکه، همان روز آقای حسینقلی خان اواجقی سالار همایون با جمعی از سواره به عزم اردوی عثمانلوها به خوی وارد شده و به ملاحظه هم¬وطنی به معاونت اهالی برخاسته خود و کسانش در برج های شهر جنگ مردانه همی کردند و هکذا آقای تیمورخان، سرتیپ صمصام همایون-اطال الله عمره- با جمعی از سواره و پیاده از محل خود که اگری بوجاغ است(اگری بوجاغ: یکی از روستاهای خوی است) به معاونت اهالی آمدند و نیز قریب صدوپنجاه نفر عسکر از جانب ایواوغلی و جلفا که در آن نقاط بودند هم به حمایت از شهر آمدند و آن عساکر زخم دار هم با اهالی دست به دست داده با نهایت شجاعت و شهامت جنگ همی کردند.
یک ساعت بعد از ظهر بود که دیدیم صدای توپ های عساکر منصوره عثمانی از جانب کوه غضنفر که سمت قبله و سلماس است، بلند گردید و کم کم نزدیک شده معلوم بود که این صداها غیر از صدای توپ های ارامنه است چه از دور صدای توپ ها شنفته می شد و معین بود که ارامنه آن طرف ها توپی ندارند. آشنا داند صدای آشنا. و از این صداها روحی تازه و بهجتی بی اندازه بر اهالی [164 ب] رخ همی داد.
اما آمدن پاشا الیان بیک و بر سر وقت ارامنه رسیدنش از قراری که تقریر کردند چنان بود که چون یوسف ضیابیک از باد صبا تک و پو به عاریت گرفته در جناح استعجال تمام خود را به اردوی قوشچی می رساند. اولا پاشا بر وی قهر کرده و به جهت فرار از خوی وی را محبوس نموده و بدون درنگ با چند هزار عسکر و توپخانه کافی از قوشچی به سرعت برق و باد حرکت کرده و اغلب راه را عسکر را به چاپاری و قاچاق رفتار کردن می آورد، تا نزدیک قریه قوروق که در دو فرسخی شهر که تپه سرخی است، محض اینکه اهالی و ارامنه را از آمدن خود خبردار بنماید چند تیر توپ درجه گرفته و در دامنه قلابی به میان ارامنه افکنده بودند. و از آنحا نیز حرکت کرده مابین امام کندی و قبرستانی که آنجا اولوبابا نامند هم چند تیر توپ خالی کرده و از آنجا خود او با اوتوموبیل با یکصد نفر سواره جلوتر آمده و قشون را به علی رفعت بیک قماندار سپرده با سرعت تمام خود را به خاتون کرپیسی [پل خاتون]که نیم فرسخی شهر است می رساند و از آنجا می بیند جمعی از عسکر با هم با یک ضابط که در رهال بوده¬اند آن ها نیز با یک مسترالیوز آمده از همانجا با ارامنه که در دامنه قلابی اجتماع دارند تیراندازی می نمایند. پاشا نیز با سواره های رکابی خود از محلی بالاتر از آن عسکر مسترالیوز کشیده، مشغول جنگ می شود که در این اثنا ناگاه قریب پانصد نفر سواره فدائی که در دره های واقع در پشت کوه معروف به غضنفر مخفی و پنهان شده بودند از طرف غضنفر آمده، پاشا را دریافت کرده، یک مرتبه رکاب کشیده بر سر پاشا می آیند. عسکرهای پایینی ایشان را دیده و باکمال جسارت با نیزه تفنگ در جلوی آن جماعت دویده و با سنگی مشغول زد و خورد می شوند و با نیزه چند سر اسب را از پا انداخته و چند نفر از ارامنه را از اسب برافکنده مابقی را رو به عقب فراری می نمایند و قریب [165الف] ده دوازده نفر از عسکر با یک نفر ضابط در آن جنگ کشته می شوند ولی ارمنی ها را مبالغی راه تعاقب کرده تا به دره ای که از همانجا بیرون شده بودند می رسانند که در این بین مقدمه جلوی عسکر قیامت اثر بلوک بلوک از قله کوه غضنفر نمایان و نمودار می شوند که مانند جنود غیبی از قله کوه صف در کشیده و توپ های اژدها پیکر ایشان پرده های صماخ ارامنه را دریده ولوله افکن قلوب دشمن می گردد.
سه ساعت به غروب مانده بود که دیدیم دیگر صدای توپ و تفنگ ارامنه خاموش شده ولیکن صدای غرش توپ از جانب کوه غضنفر متوالیا بلند گردید و معلوم شد که ارامنه همچون بخت خودشان رو به جلفا برگشته و از غایت خوف و هراس تمامی آنچه را که با خود حمل کرده بودند در صحرا ریخته و فرار بر قرار می گزینند و عساکر عثمانی تا سر حد جلفا ایشان را تعاقب کرده تا بقیه از پل ارس به روسیه عبور کرده و عسکر برگردید.
شخصی از اهل جلفا حکایت کرد که هنگامی که ارامنه از پل ارس عبور بدادند در عرض مدت سه روز و سه شب یا الله [به سختی] عبور کردند ولیکن بعد از سه چهار روز که برگشتند شبانه تاشقه ها همی آمدند و در ظرف شش ساعت تمام از پل عبور بدادند و این همه از جمعیت ایشان کاسته و تلف شده بود.
11- تشکیل اتحاد اسلام در خوی و سلماس و اورمیه
در بیان رفتن حقیر با چند نفر به ارومیه به جهت تهنیت و تبریک قماندار قول اردوی زمان، علی رفعت بیک، به خواهش بهجت بیک نام، رئیس مجلس اتحاد اسلام
  سابقا مذکورگردید که حضرات ترکان بعد از آمدن به صفحه آزربایجان مردم را با خودشان بر دوستی و اتحاد دعوت کرده و بنایشان بر این بود که چنانچه ما بین عموم فرق خاچ پرست اتفاق و اتحادی واقع است که در سایه [165 ب] آن اتفاق و اتحاد عمومی در روی زمین با عزت و شرف زندگانی می نمایند با وجودی که اختلاف مذهبی مابین کاتولیک و ارتدوکس و پروتستانی چه قدر است و مابین این ها نیز اختلافات بسیار و مسالک بی شمار دارند ارمنی و نصرانی {مراد آسوری است} از جهت مذهبی هیچ موافقتی ندارند مگر اینکه در خاچ پرستی و ستایش صلیب اتحادی دارند. و هکذا روس و انگلیس و دول دیگر. هکذا اسلام را هم لازم است که مابین خودهاشان اتفاقی و اتحادی در حمایت همدیگر کرده و معاونت از یکدیگر داشته باشند. به جهت پیشرفت مقاصدشان تا بیشتر از این گرفتار مذلت و بدبختی و نکبت و بی شرفی نبوده باشند. از این جهت مجلس اتحادی به اسم «اتحاد اسلام» افتتاح کرده و مردم را به دوستی دعوت همی کردند و این اتحاد در قفقاز چند سال قبل مابین شیعه و سنی خصوصا با ترکان پس از جنگ ارمنی و مسلمان در کار بوده است. لاجرم بهجت نامی که در آن تاریخ مامور سیاسی و مباشر مجلس اتحاد اسلام بود در عید اضحی{عید قربان} از سنه هزار و سیصد و سی و شش اصرار نمود که باید هیئتی منتخبه از شماها محض اظهار دوستی و اتحاد به ارومیه رفته و از پاشا قماندار قول اردو دیدنی بنمائید. و ضمنا بعضی مطالب خود را راجع به عامه اهل بلدات به پاشا برسانید. چون در آن جزء زمان به غیر از اطاعت و قبول چاره¬ و بدی نداشتیم. لاجرم این بنده با چند نفر دیگر از محترمین که همه را کتبا انتخاب کرده و رسما خواهش نموده بودند. به همراهی جناب آقای شجاع نظام مرندی - اطال الله اقباله - که در حقیقت شخصی است کافی و قابل و نجیب و خانوادتا حکمران بلد بودند.
شبانه از خوی با جمعی محترما و ده نفر سواره حکومت جلیله و چهار پنج چرخه درشکه و بیرق های گوناگون دائر بر اتحاد و مبارک با عید ملی حرکت نمودیم. اولا در قریه مغانجوق یک نفر ضابط با جمعی عسکر که در آنجا بودند ما را رسما استقبال [166الف] کرده و نهایت اعزاز و اکرام بجا آورده و از آنجا برفتیم. در سلماس در منزل آقای فریدالسلطنه نایب الحکومه دلمقان پایین شده و شب قماندار سلماس حسن لطفی بیک از ما ضیافت رسمی کرده و در حین ورود چنانچه رسم قانونی است چون شخص حکومت جلیله خوی حضور داشتند جمعی از موزیک چیان را به استقبال ما فرستاده و موزیک سلام زده و آنگاه داخل تالار شدیم و قماندار مخصوصا از نایب حکومه و کارگزار جناب حاجی میرزا نعمت آقا سلماسی و عموم صاحب منصبان و ضابطان دعوت کرده بود. و نیز کمال بیک ارکان حزب که شخصی خوشروی و مهربان و انسان صفت بود هم حاضر بودند و شب را به قرار مرسومی دول خارجه در صحن حیاط به جهت حفظ احترام مقام حکمرانی موزیک همی نواختند و چون در آن مجلس خاص شرایط نهی از منکر موجود نبود لاجرم در موزیک نواختن معذور و ساکت بودیم و در سکوت همی گذراندیم. بعد از صرف شام و وقوع نطق های مفصل مبنی براتحاد دولتین و ملتین اسلام علی حسب ما یقتضیه المقام صبحی از آنجا نیزحرکت کرده و روانه قوشچی شدیم. و در آن اوان شش یا هفت ماه از قضیه قتل عام سلماس سپری شده بود که وارد شدیم علاوه بر اینکه قصبه بدان صفا و قشنگی را مانند آشیانه بوم خراب و ویران دیدیم بازارش تمام و اکثر خانه ها نیز سوخته بودند و اطراف نهری که از وسط شهر جاری است تماما پر از بلوز و ظروف و اوانی شکسته پاره پاره بود که بومان نصاری شکسته در کوچه ها ریخته بودند. شب را از بوی گند و عفونت چنقه ها و اموات غیر مدفون که هنوز در بعضی خانه ها مانده و دفن نشده بودند عیش بر ما منقص گردید و فضا پر از بوی چنقه و اموات غیر مدفون که هنوز در بعضی خانه ها مانده و دفن نشده بودند عیش بر ما منقص گردید. و فضا پر از بوی چنقه و مردار بود. و چون به قوشچی برسیدیم حضرات عثمانلوها در آنجا اردوی [166 ب] مکملی و مریضخانه ای داشتند و دو نفر دکتر مواظب آن مريضخانه بودند و ما را نيز در همان مريضخانه مهماني بكردند زيرا كه همه اينها را پيش از وقت از خوي  با تلفون اطلاع داده بودند و دستورالعمل لازم در حق مهمانان دولتي داده بودند.
و مريضخانه مركب بود از بيست، سي چادر كه بعضي به جهت دوا و برخي خوابگاه مرضي بودند و دكتر مخصوصا ما را بر آنها... {اینجا کلمه ای است که خوانده نشد} تماشا كرديم غير از چادر مجروحين و مرضاي عسكريه، يك چادر بزرگ هم پر از زنان و اسراي ارامنه و يك چادر زنان ناخوش نصرانيه بودند و همه را به قانون دولت معالجه كرده دوا وغذا مي داند و يك نفر از زنان نصاري در همان چادر وضع حمل كرده بود ولي اشهدبالله احدي بر آنها آزار و اذيتي نمي‌توانستند و در امن و امان دولت عليه بودند و چند نفر هم از زنهاي جوان ارمنيه پرستار و خدمتكار مرضي بودند با وجودي كه خيلي جوان بودند بر خلاف ملت و دولت ما كه عن قريب در ذكر قتل ارامنه و نصاراي خوي گفته خواهد شد. عصر و مغربي  كشيده شام و نهار دوري كشيده شام ونهار همگي را از دولت قسمت مي‌كردند و برخي از فقراي قوشچي هم از آن مطبخ غذا مي‌بردند.
و از آنجا نيز رو به اروميه رهسپار گرديده چون به ساعتلو كه دهي است در سر راه برسيديم، قريب پانزده جنازه از مسلمانان را در سر راه زير پاي درشكه‌ها افتاده ديديم كه خشك شده و هنوز هم دفن نكرده بودند بعضي خشكيده و برخي طعمة وحوش و طيور شده بودند و از آثار و لباس ايشان همگي مسلم بودند و چون به دو فرسخي اروميه رسيديم. علي رفعت بيگ قماندار اردو اتومبيل خود را به استقبال فرستاده بودند بعد از ورود اروميه اولا به شهبندر خانه  وارد شده و با تلفون به پاشا خبر بدادند. آن وقت پاشا درشكه مخصوص خودشان را به جهت ما فرستادند و در حين ورود تا حياط ما را استقبال كرده با منتهاي مهر و محبت [167 الف] رفتار نمود . و در پذيرايي ما ابدا از هيچ جهتي تصوري و فروگذاري نكرد و شب ما را دعوت كرده و مجلس بسيار عالي مرتب كرده بود، حكومت اروميه وكارگزار و تمامي ضابطان حضور داشتند و نيز نطقهاي مشروح چنانچه مقتضاي آن مجلس عالي بود در تهييج به تشديد مباني دين و اتحاد ما بين ملت اسلام به نحوي دلپذير و خوش آينده هم به عمل آمده و پاشا از حالتش از وضع آن محفل شريف غايت خوشحالي را اظهار كرده و بهجت و شگفتي مخصوص داشت. و مخصوصا بعد از وقوع قضية انتريانك{آندرانیک} و جنگ اهل خوي با ارامنه نسبت به اهالي  خوي منتهاي محبت و مهرباني و امتنان را داشتند زيرا كه ايشان را مردمان غيور اسلاميت پرست و محكم بجا آورده بودند . به خلاف اهل تبريز{منظور حکومتیان شهر است } كه پيوسته از منافقت ايشان دل تنگ و شاكي بودند و شاهد بر اين آنكه اليان پاشا در ورود تبريز اهالي را به جامعي خوانده و نطقي مشروح كرده بود و تصريحا گفته بود كه اهل تبريز غيرت و اسلاميت از اهل خوي ياد بگيريد ديديد كه با چاقو هاي خود چگونه از دين اسلاميت خودشان مدافعه كرده و تن به زير بار ذلت و اطاعت كفار و ارامنه در ندادند.
خلاصه آقايان ضمنا پاره‌اي امضاءات كرده و حقير هم امضا نمودم كه عيد غدير نزديك است پاشا قدغن كنند كه عموم عسكريه آن روز را اعياد اسلام بشمارند و عيد رسمي بدانند و پاشا نيز قبول كرده وحكم رسمي بداد.
الحق كه مردي بالذات نجيب و انسان بودند و شام و يك نهار كه در اروميه بوديم همه را مهمان خود قماندار بوده و در منزل پاشا غذا صرف مي‌كرديم وقت غذا خوري درشكه خود را [167 ب] پشت سر ما فرستاده و احضار مي‌نمودند و چون بهجت افندي چند روز قبل از آنكه ما بفرستد در مقبره شريفه نطقي كرده بود و بعضي كلمات لامذهبي چنانچه تازه شيوع يافته در آن نطق اظهار نموده. محصل كلمات و خرافاتش كه همه از روي مستي و بي مبالاتي بود اينكه حضرت حسين ابن علي - سلام الله عليه- خود هيكل مقدس و هيكل شفاعتي بود كه وي را در كربلا شهيد نمودند و او محتاج به گريستن ماها و شماها نبوده و نيست ديگر بعد از هزار و سيصد سال گريستن شما بر آن حضرت لزومي ندارد شما بايد امروزه به خواهران اسلامي خود كه در اروميه و سلماس اسير دست اجانب شده‌اند گريه بنمائيد كه بلكه آنها را از قيد اسارت كفار برهانيد  نه بر حسين ابن علي – علیه السلام- كه خداوند وي را هيكل قدس آفريده بود از هياكل قدسيه شفاعت امت محمدي-عليه السلام- و اين كلمات همان سخنها بود كه ميرزا جعفر تقرير و بيان نمود و در روز رمضان در اثناي نطق متصل آب به دهن گرفته مضمضه مي‌كرد و گويا گلويش مي‌خشكيد ولي باز بهجت خيلي مقرون به ادب تقرير مي‌كرد بر خلاف ميرزا جعفر كه گفت گيرم شما يك لولحين [ آفتابه] به امام حسين گريه كرديد چه حاصلي و فائده به حال شما خواهد داد.
بالجمله چون اين كلمات بهجت را با تلفون به پاشا رسانيده بودند،‌ فوراً وي را احضار كرده و بهجت بي‌تواني بعد از خروج از ما از خوي بيرون آمده بود لهذا يكي از رفقا خواست كه از بهجت اظهار خوشنودي بنمايد . در جواب گفت چون بهجت بعضي كلمات فضولانه گفته بود من او را احضار كردم ديگر آن شخص ساكت گرديد.
باري قماندار اردو در آن سفر ما را مقتضي المرام مراجعت داده و ليكن [168 الف] صد افسوس كه چند ماهي بر اين نگذشت مسئله انقلاب دولت مجارستان كه با تركها هم عنان بودند به ظهور پيوسته و آن انقلاب و آشفتگي مؤدي بر اين گرديد كه ديگر دولت بلغار كه سد محكم راه استبول(استانبول) مي‌بود دولت انگليس و فرانسه لازم بود از خاك بلغار گذشته به داردانیل (داردانل)كه محل بوغاز شهر استنبول است وارد آيند و مادام كه بلغار بر سر پا بوده و متصدر بود به آنها راه نمي‌داد ولي همينكه آن دولت نيز مثل دولت روس و آلمان آشفته و منقلب گرديده و بيحده پيچيده به حال خود گرديدند آن دو دشمن قوي پنجه موقع پيدا كرده و از خاك بلغار به داردانيل كه درب محكم استانبول است بغتهً وارد شدند در حالتي كه تمام  قواي عثماني در خاك ايران و قفقاز بوده و بوغاز چندان قوت واستعدادي نداشتند . لاجرم هر دو دشمن بر استنبول هجوم كرده پايتخت دولت اسلام را اشغال كرده و اين خبر محرمانه به حضرات ترکان ‌رسيد و ماها غافل بوديم كه يك مرتبه لشكر عثماني بناي كوچ كردند گذاشته و آن همه زحمات بي‌نتيجه ماند و در حيني كه در شرف حركت بودند علي رفعت بيك قماندار به خوي آمده و در منزل حكومت مهمان بود و در آن مجلس نصايح مشفقانه بر عموم اهالي كرده اظهار كرد كه شايد بعد از رفتن ما كار بر شماها تنگ شده و ارامنه مجدداً هجوم آور شوند بر شماها واجب فرض عين است كه به جهت محافظت مملكت و اهل و عيال و اموال خودتان لشكري كامل رسمي درست بنماييد كه بتوانيد حملات دشمن را دفع كرد و گرنه عن قريب پایمال و گرفتار سوء ‌احوال خواهيد بود و اين قضيه در اوايل سنة سي و هفتم هجري بود و در رفتن دو، سه عراده توپ و مقداري قورخانه و تفنگ به دولت تسليم نمودند كه علي‌الحساب دست خالي نباشند.
بعد از رفتن ايشان [ 168 ب] ديگر اسماعيل آقا و كسانش مملكت بي‌صاحب و گله بي شباني يافته نگذاشت كه روزي صورت اهل اين خاك خوش و خندان شده و ساعتي به آسودگي تنفس بنمايند و كرد آنچه را كه علي التدريج در ضمن تاريخ گفته مي‌شود...{در اینجا سطوری بود که خوانا نبود.}
باب دوم: تجاوزات و شورش اسماعيل آقا سیمیتقو
در بيان طغيان اسماعيل آقا بعد از رفتن قوشون عثماني و غلبة وي بر سلماس و اروميه
و عقوق وی بر دولت ایران و ابتدای فتنه آن سامان به دست اکراد نامسلمان.
 بعد از مراجعه قشون عثمانی از خاک آزربایجان اسماعیل آقا دیگر خود را بلامانع دیده و دیو خیال در کاخ دماغش بیضه نهاده در فکر استقلال و سلطنت مستقلی کردستان بیفتاد. و در قبال خویش قوه دافعه ای از دولت نمی دید لاجرم روز به روز بر طغیان و عصیان خود بر افزوده و عرصه را بر مسلمانان تنگ تر می گرفت. که در این بین ها سپهسالار اعظم محمد قلی خان تنکابنی به ایالت آزربایجان منتخب شده و پس از مدت چهارماه اقامت در قزوین و زنجان به تبریز وارد گردید و قبل از اینکه سپهسالار وارد شود جناب آقای مکرم الملک نیابت ایالت را داشتند، ثقه السلطان تبریزی را به حکومت خوی فرستاده بودند[170 الف]  و در حینی که مشارالیه در خوی بود قضیه قتل برادر اسماعیل اتفاق افتاده بود و آن چنان بود که همان ثقه السلطان با شاهزاده جهانگیر میرزا خویی خلوت کرده و یک جعبه بونبه{بومب} به جهت اسماعیل که به اسم جعبه شیرینی فرستادند به خیال اینکه با آن جعبه کار دشمن را ساخته و مردم را آسوده نمایند.
اتفاقا در حینی که جعبه به اسماعیل آقا رسیده، در قبال عمارت خود در چهریق در میان سبزه¬زار بوده با قریب بیست نفر از اشخاص و کسان خود و برادرش و پسرش نیز حاضر بودند و چون جعبه را می خواهند باز کنند دو شعله بونبه از میان جعبه باز شده، علی آقا نام برادرش را با با یک نفر پسرش کشته و خویش را هم مجروح کرده و چند نفر از کسانش مقتول و مجروح می نماید. معلوم است که وقوع این قضیه بیشتر اسباب اشتغال غضب اسماعیل آقا و کسانش شده فردای همان روز برادرش احمد آقا را با قریب ششصد نفر سواره به تاخت و تاز خوی فرستاد. احمد آقا آمده خود با جمعی در دامنه کوه غضنفر ایستاده و جمعی را به تاخت دهات مامور نمود و بعضی از دهات را چاپیده و چند نفر را بکشتند ولیکن به شهر دست نیافته برگشته و برفتند.
آنگاه با سپهسالار که تازه وارد شده بود بنای تظلم گذاشته و خود را مظلوم و مرتکبین را ظالم به قلم داد. سپهسالار چون بلدیتی نداشت  و از وضع اسماعیل آقا مسبوق نبوده گمان کرد که حقیقتا این فتنه را ثقه السلطان و جهانگیر میرزا و آقا میر هدایت رئیس سواره، بر پا نموده¬اند. آن وقت مکرم الدوله را به حکومت خوی مامور کرده و به وی سپرده بود که به مجرد ورود ثقه السلطان را محبوس کرده و جهانگیر میرزا و میر هدایت [170 ب] را هم گرفته به دست اسماعیل آقا تسلیم بنمایند تا از ایشان قصاص کرده و این فتنه بیدار را بخواباند. این است که مکرم¬الدوله به محض ورود به خوی ثقه¬السلطان را توقیف کرده و شاهزاده و آقا میر هدایت را نیز گرفته حبس نمود، بعد از دو سه روز با ده نفر قزاق و یک نفر صاحب منصب قزاقخانه به سلماس روانه نمود. آقا میر هدایت در راه موقع پیدا کرده و فرار می نمایند ولی شاهزاده را برده به چهریق می رساند.
اسماعیل آقا نانجیب حکم کرد تا قزاق ها و صاحب منصب را هم می گیرند و دو سه روز نگه-داشته بعد از آن حکم کرد که آن بیچاره¬ها را از قله کوهی بلند که مشرف بر چهریق برده و هزار زرع بلکه بیشتر ارتفاع دارد در میان دره بیندازند. پس اولا قزاقها را یک به یک کت بسته آورده و از دم سنگ با چوبی بلند از پشت سر تکان داده پرت می نمایند و چون نوبت به شاهزاده می رسد هر چند الحاح می کند که اولا تمامی مایملک مرا ضبط کرده و به جان من ببخشید زیرا که تقصیر من فقط همین قدر بوده که من نیز از جعبه فرستان ثقه¬السلطان مطلع شدم و جعبه را مکرم الملک از تبریز فرستاده بودند وانگهی اگر بر جان من نبخشید اقلا مرا با تیر تفنگ بکشید و از این کوه نیندازید. آن مغرور ظالم ستمکار ابدا بر جوانی و ناکامی وی رحم نکرده حکم می کند تا وی را پرت می نمایند و جسدش در هوا متلاشی شده بر روی سنگها پارچه پارچه شده و باقی طعمه مرغان فضا و غضبان صحرا گردید. از قراری که می گفتند پاره های بدنش بر سنگهایی مانده بود به جز عقاب کسی را صعود بر آنجاها امکان نداشت. باری مدتی نمونه ابدان ایشان و لباسشان بر روی سنگها مانده تا عقابهای کوه آنها را برچیدند و به سردار ماکوی اقبال السلطنه پیغام داده بود که پارسال شنیدم سردار دو نفر کرد را از کوه انداخته بود. [171 الف] اینک من عوض آن دو نفر، ده نفر نظامی و یک نفر از خانواده سلطنت را با کمال ذلت و خواری بینداختم «کما تدین تدان».

2- جنگهای بی¬حاصل نیروهای دولتی با اسماعیل آقا
پس از وقوع این قضیه دولت همه را به تکاهل و توانی وتسامح و تکاسل گذرانده چندان کشید که اسماعیل آقا مملکت بی¬صاحبی دیده و بر ارومیه نیز مستولی گردید و آنچه از قزاق و حکومت را در آنجا بودند بیرون نمود تا جناب مخبرالسلطنه به ایالت آزربایجان مامور و سپهسالار معزول گردید و معزی الیه نیز قوت و استعداد اسماعیل آقا را درست به جا نیاورده و اهمیتی نمی داد. چنانچه سیصد نفر ژاندارمه از راه دریا به جهت استیلای ارومیه و تسخیر آن از دست اسماعیل آقا مامور کرده، ایشان نیز با میرزا ربیع آقا مراغه¬ای آمده، میرزا ربیع از جانب مراغه آمده با کسان خود ژاندارمه از راه دریا می آیند و به خاک ارومیه داخل شدند. اسماعیل آقا لشکر فرستاده، همه را اسیر گرفته و اسیران به سلماس آورده را کشته نشده بود و در کمال رسوایی و فضاحت لخت کرده و تفنگها آنچه از دستشان گرفته باقی را با آن حالت به تبریز روانه نموده.
آنگاه قضیه جنگ فلیبوف اتفاق افتاد. در سنه سی و هشتم هجری اردویی از جانب دولت به ریاست فلیبوف نام روسی رئیس قزاقخانه مامور گردیده و از این طرف نیز آقای نعمت الله خان ایلخانی ماکویی با لشکر بسیار از ماکو و خوی و علی قلی خان اواجقی و سیف السلطنه رئیس پیاده نظام خوی به سلماس رفته و نیز از جانب مرند و یکانات جمعی با نور الله خان یکانی به آنها ضمیمه شده قریب پنج هزار نفوس در سلماس مجتمع گردیدند و سلماس و کهنه شهر در دست اردوی دولتی بودند و خود فلیبوف هم در سلماس اقامت کرده بود[171 ب]  و هکذا آقای ایلخانی که از سرکردگان مجرب و جنگ آزموده است و در حقیقت هیچ نسبتی به فلیبوف نداشت زیرا که در روز جنگ تجربه و جسارت به کار آید و ایلخانی از سرکردگان مجرب و جنگ آزموده است و خودش شخصی پردل و غیور و جسور است. و علی قلی خان اواجقی و سیف السلطنه خویی و نورالله خان یکانی با ابواب جمعی خودشان در کهنه شهر اقامت داشتند. چه فایده که دولت ریاست او را به فیلسوف{فلیبوف} داده بود. روزی علی قلی خان با نور الله خان یکانی و سواره و پیاده ماکویی حرکت کرده رو به چهریق می روند ولی گویا از رئیس اردو هم اجازه نداشته¬اند و از آن طرف اسماعیل آقا در اوچ تپه¬لر که ابتدای کوه چهریق است سنگرهای مستحکمه تعبیه کرده و بعضی از آن سنگرها را روسها در زمان خودشان کنده و درست کرده بودند و عسکر را در آن سنگرها جابه جا کرده و نیز جمع کثیری از سواره کرد را در دهات خراب شده پنهان کرده، در کمینگاه نشانده بود و با این حالت هیچ موقع نداشت که علی قلی خان چنین حمله بیجا و بی اجازه بدون تحقیقات از وضع و کیفیت دشمن بنماید. لیکن اشخاصی که به نظر دوربین سیاست نظر میکردند بر ایشان مخفی نبود که این حمله و هجوم امیر تومان اواجقی تحقیقا مبنی بر توطئه و سابقه¬ای بوده است. و شاهد قوی شکستن فوری قشون و فرار خود امیر تومان و مسبوق بودن اسماعیل آقا است که کماینبغی سنگرها را مضبوط کرده و در آن برف و سرمای شدید در آن دهات خرابه سواره پنج روز، ده روز نمی توانست اقامت کند جز اینکه اسماعیل آقا از هجوم حضرت مسبوق بوده و  آنجاها را سواره گذاشته بود.
باری صبحی علی قلی خان مزبور جماعت سواره و پیاده را خود به ضرب ده تیر حرکت داده و به جانب اوچ تپه¬لر می برد و حتی سیف السلطنه که رئیس نظام خوی بود در این حرکت به مومی الیه تمکین و تسلیم نکرده و سرباز را حرکت نمی دهد. چون[172 الف]  قشون ماکویی از کرد و عجم و سواره و پیاده و یکانی به امر علی قلی خان که از جانب سردار ماکو، ریاست قشون را داشت حرکت کرده، از کهنه شهر به موقع رفته به اوچ تپه¬لر می رسند و جمعی از این قشون چریک خصوصا یکانی ها مخصوصا به خیال غارت بردن آمده و غیر از جوال سلاحی هم نداشتند.
پس این جماعت چریک مختلف همین که به اوچ تپه¬لر رسیدند، یک¬مرتبه عسکر از پیش روی ایشان از سنگرها برخاسته شلیک کرده و از اطراف هم سواره کرد مانند گرگ گرسنه بر آنها هجوم کرده، اول کسی که فرار می نماید همان علی قلی خان رئیس قشون ماکو بوده و چون قشون رو به فرار گذاشته معلوم است کرد ایشان را تعاقب کرده و جمعی کثیر از آن مردم بی سروپا و برخی از سواره¬ها را به قتل می رسانند. معین است قشونی که رو به فرار گذاشته و پشتش به جانب دشمن است، مشکل از دست دشمن خلاص می شود.
باری قریب چهل نفر تنها از یکانی تلف شده و جمعی هم از ماکویی و پیاده چریک خویی تقریبا یکصد و پنجاه نفر همان روز فداکاری می نمایند و آقا سیف السلطنه با پیاده نظام خود در کهنه شهر منتظر و مستعد ایستاده تا آنگاه که می بیند صدای تفنگها خیلی نزدیک شده و حادثه به ظهور رسیده آن وقت عصری از کهنه شهر خارج شده و با فراریان درهمان نزدیکی تصادف کرده چون تفصیل وضع را دیده به فوریت به کهنه شهر برمی گردد ولی در آن حین انقلاب که کرد از پشت سر تعاقب می کردند جمعی از سرباز هم قاتی فراریان شده، راست به دلمقان فرار می کنند لیکن خود سیف السلطنه با قریب پنجاه شصت نفر مجددا به کهنه شهر آمده در مکانی سنگر می نمایند و عسکر ها آمده،[172 ب]  همان خانه را محاصره می نمایند. اول شجاعتی که سیف السلطنه آن روز اظهار کرده اینکه: قورخانه در نزد ایشان کم بوده و به فاصله پنج، شش خانه از ایشان دور بوده است، سیف السلطنه فورا دیوار خانه را شکافته و از این خانه به آن خانه و هکذا تا محل قورخانه داخل شده و تمامی مهمات و قورخانه را به نزدیک خودشان منتقل می نمایند.
دوم اینکه: در حین محاصره بعضی از صاحب منصبان و سرباز ترسیده و اصرار می نمایند که به دلمقان فرار باید کرد تا از محاصره خارج شویم و نیز بعضی تصریح می کنند که امیر شما و صاحب منصبان سواره هستید شاید در موقع فرار کرده و ما را در ورطه هلاک بگذارید پس سیف السلطنه محض اینکه ایشان را از فرار کردن مایوس بکند، بدست خود اسب سواری خود را زده و می گوید حال دیگر یقین بکنید که من تا کشته نشوم فرار نخواهم کرد و و تا من فرار نکنم، احدی از شما فرار کردن ممکن نیست، حالا دیگر دل به مرگ نهاده و با تمام جدیت و اهتمام مشغول مدافعه بشوید واز فرار کردن صرف نظر بنمایید آن وقت تا سیاهی شب جنگ کرده، همینکه تاریکی، هوا را فرا گرفت قشون اسماعیل آقا عقب کشیده و سیف السلطنه با امنیت تمام از کهنه شهر به دلمقان می آیند و از سرباز، سه چهار نفر مقتول و چند نفر مجروح شدند و در این جنگ ابدا قزاق دخیل جنگ نشده بودند ولیکن پیشتر از این جنگ، در اول ورود قزاق در قریه شکریازی جماعتی از قزاق با جماعتی از کرد و عسکر در سنگربندی تصادف کرده و جنگ سختی واقع شده بود و چنانچه کار از تفنگ گذشته به جنگ شمشیر رسیده بود و در آن جنگ جمعی از قزاق و کرد از هر دو طرف تلف شده بودند ولی قزاق، کرد را به ضرب شمشیر از شکر یازی بیرون کرده بودند.
و دیگر بعد از این، جنگ عمده¬ای وقوع نیفتاده بود مگر اینکه[173 الف]  چون اسماعیل آقا به سبب محاصره و بسته شدن راه آذوقه، در نهایت تنگی افتاده بودند به حیثی که تحقیقا دیگر از مال و دواب چیزی نمانده بوده، همه را خورده بودند و کار به جایی رسیده بود که گندم و جو را تاب داده و آن را عوض نان هشت هشت قسمت کرده، می خوردند، در این حالت تنگی آذوقه، روزی که قریب شصت بار شتر نان و آذوقه از خوی به جهت قشون به سلماس می برند. اسماعیل آقا، احمد آقا را در سیلات با جمعی فرستاده بغته بر آن آذوقه هجوم می نمایند و سربازها را با اشترانش گرفته، بردند.
باری فلیبوف که رئیس اردو بود تمامی آن همه مصارف و زحمات و تلفیات دولت را به هدر داده و در این باب ابدا روی مساعدت نشان نداد. توضیح مقام اینکه با وجود مثل ایلخانی سرکرده مجرب و کار آزموده، دولت ریاست اردو را به همان صاحب منصب روس تفویض کردند. چنانچه عاقبت خیانتکاری ایشان را در محاربه رشت با بالشویکها حسا دیده و وی را از قزاقخانه خارج نمودند. در آن موقع که ریاست با او بود، اولا از این معنی گردی بر خاطر ایلخانی نشسته و شکسته¬دل گردید. علاوه بر این که فلیبوف از ابتدای قضیه بنای منافقت کرده و روی دلش با اسماعیل آقا بوده و هر چند روزی یک مرتبه به وساطت شاهزاده ضیاءالدوله که والده¬اش سلماس بود، مجلس خلوتی قرار داده و مذاکرات کرده بود و کسی از آن مذاکرات مخبر نبودند و در باطن امر طرح نفاقی می ریختند و غالب اوقات بر صاحب منصبان قشون خوی و ماکو و یکانی بد می گفت که اینها بالشویک¬اند[173 ب]  و با مثل ایلخانی سرکرده¬ای که هزار بار از وی شاخص تر و مجرب تر و عالم تر بود با کمال نفاق و دورویی رفتار می کرد.
و فلیبوف از جمله بولکونوکهای روسی بود و بالاتر از درجه سرهنگی را نداشت و از همان مدرسه تفلیس که وی تحصیل کرده بود، ایلخانی هم از تحصیل شدگان و شاگردان همان مدرسه بود. و خودش صاحب درجه امیر تومانی بود. با وجود این محض اینکه روسی بود بر وی اظهار تفوق می کرد و ما بین وی و یک نفر صاحب منصب ادنی چندان فرقی نمی گذاشت و رؤسای قشون همه اینها را از وی مشاهده کرده چون از جانب رئیس¬الوزراء رئیس قشون بود ناچار سکوت می کردند و اطاعت می نمودند، ایلخانی متقبل شده بود که دولت ریاست این اردو را به من واگذارده، من تعهد می دهم که اسماعیل آقا را دفع کنم. جواب دادند که قزاق سپرده به فلیبوف است بی او نمی شود گفته بود که من از شما قزاق هم نمی خواهم فقط توپخانه را با جمعی از توپچی به من بسپارید، دیگر شما کار نداشته باشید. من چاره او را ما نمایم. باز دولت، یعنی وثوق الدوله، رئیس الوزراء قبول نکردند و چون توپخانه در دست ایشان بود در هیچ جنگی پنجاه تیر توپ نینداختند بلکه پنج تیری خالی کرده و به بهانه¬ای توپ را عقب می نشانیدند. معلوم است عقب نشینی توپ در اثنای جنگ اسباب شکستن عموم قشون است.
بالاخره باز خلوتی کرده و مبلغ خطیری به جهت خودش و به جهت کسی که واسطه کار بود گرفته اعلان بداد که دولت با اسماعیل آقا صلح نمود دیگر اردو مراجعه بنماید. ایلخانی گفت بدون اینکه کاری از ما ساخته شود مراجعت نتوان کرد. اسباب مسئولیت می شود. در جواب ایلخانی گفت من به شما هر آینه سند می دهم که هر مسئولیتی از دولت بشود به عهده من بوده و به شما ربطی نخواهد داشت و سند رسمی به ایلخانی بداد که مسئولیت با من است و همان روز اعلان رسمی منتشر نمود که من که فلیبوف و رئیس اردو هستم امر می کنم که این اردو باید تا ظهر همگی متفرق بشوند و هر کسی متفرق نشود مسئول خواهد بود و تحقیقا بعد از استکشاف کردیم که سبب این همه در باطن سفارت انگلیس در تهران بوده است و وی رئیس الوزراء را به تهدیدات ناچار کرده بود که فلیبوف را به اسماعیل آقا به صلح مامور کرده و بیشتر جنگ را اطاله ندهند. به واسطه اینکه اسماعیل آقا خود را به حضرت انگلیس ها بسته و دست¬آموز ایشان شده و الان کماکان.
پس ناچار ایلخانی و سایر رؤسای قشون با کمال وهن و شرمندگی و خجلت و سرافکندگی هیچ کاری نکرده و آبی ناآورده به خوی معاودت کردند و اسباب رسوایی دولت و ملت و جسارت فوق العاده اکراد گردید و ضیاء الدوله را با پنجاه نفر قزاق به نیابت حکومت سلماس گذاشته و خود هم مثل دو دولت به اسماعیل آقا معاهده نامه و شرط نامه مشروحه¬ای نوشته مراجعت نمود. اسماعیل آقا ده روزی سکوت کرده بعد از آن بنای بدرفتاری و بدهنجاری را گذاشته و ضیاء الدوله هم به بهانه¬ای به تبریز برگشته آنگاه اسماعیل آقا، تیمور آقا کهنه شهری را حاکم سلماس کرده و به جان مسلمانان بیفتادند و کردند ظلمی را که قلم از تحریر و زبان از تقریرش عاجز است و هکذا فولاد آقا کرد را هم به ریاست نظمیه ارومیه فرستاده همه آن شرایط و معاهدات را به زیر پا گذاشته و ریشخندی بود که به دولت کرده بود. این است که بعد از آن تاریخ دیگر اهالی ارومیه و سلماس درتمام انزجار و فشار در دست تسلط اشرار زندگانی کرده و خرابی به همه آنجا سرایت کرده است. چنانچه سابقا و لاحقا بعضی از حالات بیچارگی ایشان درج می شود کار به جایی رسید که در ارومیه مردها را آویزان کرده و داغ به دست و پای ایشان نهاده و زنها را به چوب بسته و از ایشان پول مطالبه می کردند. نه کسی مالک جان و نه مالک مال و ناموس خود نشد.
از اهالی شهر ارومیه شهری بعد از چندین صدمه و خسارت ده هزار لیره و چندین هزار تفنگ مطالبه کردند. و جمع نمودند ولی به این کیفیت جمع نمودند که مردم تمامی اموال و اسباب و معاش و دارائیت خود را فروخته به کردها می دادند، در حالتی که خریدار مالی هم نبوده، معلوم است در مملکتی چنان خراب کی [حاضر] است پول داده و اساس¬البیت بگیرد. بلی از این جهت چند نفر کرد از اهل ساوجبلاغ (مهاباد) آورده و آنها مال مردم را به هر قیمتی که دلشان می خواست خریداری کردند. مثلا قالی پانصد تومانی را به سی چهل تومان تقویم می کردند و مجموعه سه چهار تومانی را یکی به یک  دو هزار ابتیاع می نمودند. از قراری که خودشان می گفتند آنچه سبب رفاهیت ایشان بود اسباب طلاآلات زنان بوده است که بیچاره¬ها هر چه داشتند به کردها داده و خودشان را آزاد می کردند و صریحا کردها می گفتند که چون شما بر مشایخ و خلفا بد می گویید و دشنام می دهید، شکنجه و آزار بر شماها حلال بلکه به درجه عبادت است. بعضی از محترمی اعیان خود را به دیوانگی زده بود بلکه به این بهانه از جور ایشان متخلص شود. باز دست از او برنداشته و در شکنجه¬اش کشیده بودند و به قول شاعر:
لبیک علی السلام من کانا باکیا                             ادا کان والی المسلمین یزید

3- جنگ دوم نیروهای مردمی و دولتی با اسماعیل آقا سیمیتقو
در بیان وقوع محاربه دوم با اکراد و قتل و قتال به تقدیر ایزد متعال
در هذه السنه تخاقوی ئیل سیصد و سی و شش هجری که تعدیات اسماعیل آقا و کسانش از حد و حساب تجاوز کرده و هر روز  اولتوماتوم {اولتیماتوم} و اعلان جنگی به اهالی خوی نیز داده، در خیال حمله کردن و هجوم آوردن به شهر خوی می بود. تلگرافا و کتبا به اهل خوی تکلیف می کرد[175 الف]  که باید نعمت الله خان ایلخانی را که قدیما با من دشمن و خونی است از حکومت اخراج بنمایید. و اگر به میل و انسانیت خودتان خارج نکردید هر آینه من با قوه جبریه آمده و شما را به جزا و سزای خودتان خواهم رسانید. لیکن خویی ها به تهدیدات وتخویوات وی ترتیب اثر نکرده، در مقابله بایستادند. تا آنگاه که جنگ دوم اتفاق بیفتاد.
 توضیح اینکه مخبرالسلطنه{حاکم} ایالت آزربایجان، ظفرالدوله مراغه¬ای که با چهارصد نفر قزاق به تسوج فرستاده بود ماموریت جنگ داده و وی نیز با سیف السلطنه خویی که رئیس نظام خوی است. سوال و جواب کرده و وی را با سرباز حاضری خود به سید تاج الدین سه فرسخی خوانده و هکذا نصرت الله خان رئیس ژاندارمری را که در آن تاریخ ها دویست نفر ژاندارمه در خوی بودند هم به سید تاج الدین دعوت کرده و بر حسب قرارداد رئیس قشون ظفر الدوله، هر دو قشون از محل خود حرکت کرده و در بالای شکریازی به هم ملحق شده همگی آن قشون یا اللاه {حداکثر} هفتصد نفر یا کمتر بوده است.
پس اولا با جمعی از کرد که در شکریازی صاخلوی بودند زد و خوردی واقع شده و اکراد را از شکریازی بیرون می نماید و رو به کانیان حرکت کرده همی رفتند. ولی قشون اسماعیل آقا اتصالا متوالیا به کومک اکراد رسیده و جنگ سخت تر شده و جمعیت دشمن هی زیاده شده ولی از جانب خوی احدی را به کمک نفرستادند زیرا که رفتن سیف الدوله هم بر خلاف میل ظاهر ایلخانی بوده و آقایان ماکو ابدا در این جنگ خیال مشارکت نداشتند و لذا احدی را از خوی با وجودی که اقلا پانصد ششصد نفر سواره در اینجا صاخلوی از عجم و کرد داشتند به کمک و مدد کاری نفرستادند. و از ریاست ظفرالدوله کمال انزجار و اکراه را داشتند بلکه از شکستن این لشکر خالی از میل و مسرت مخصوصی هم نبودند و چون جمعیت اسماعیل آقا به سه، چهار هزار بالغ شده ناچار دیگر این هفتصد نفری قشون از عهده نیامده جنگ گریزکنان برمی گردند تا خود را بر بالای سد تاجی الدین کشیده و در آن محل سنگر کرده نایره جنگ مشتعل گردید. در آن محل اسماعیل آقا خودش هم با جمعی کثیر و جمعی غفیر از اکراد و عسکر با علم های گوناگون ملحق می شوند.
از قراری که خود اشخاصی که در آن جنگ بودند می گفتند که لشکر اسماعیل آقا در آن روز چند گروه و نمره همی بودند جلوتر از همه اکراد عثمانی و کسان متو آقای کرد بودند که از عثمانی به نزد اسماعیل آقا آمده بودند و آنها همه کلاه های نمدی دراز بی شاسیک بوده و شلوارهای خیلی گشاد دارند و تفنگهای این جماعت همه چاپ عثمانی بوده است. پشت سر آنها اکراد ممدی و عبدوی بودند که با علم مخصوصی آمده بودند و پشت سر آنها جمع کثیری از پیاده عسکر  و... {خوانده نشد}بود که اسماعیل آقا به آنها نیز لباس عسکری پوشانیده بود و تفنگهای اینها بعضی چاپ و برخی سه تیر و پنج تیر روسی بود.
گروه آخرین انبوه خود اسماعیل آقا بوده است که خود هم در زیر علمی سبز با آنها ایستاده بود و به دوربین نگاه می کرد که از جانب خوی مددی و یا خبری بیاید یا نه و این جماعت با تفنگ شاهی آلمانی بودند و چند مستر الیوز هم داشتند.
باری قشون دولتی به واسطه نرسیدن کمک و کثرت عده دشمن دل شکسته و آشفته بودند که در این بین اکراد هلو دو آقای میلان که در قطور سکونت اختیار کرده و سلطان آقا قاسم از این کوه مخفیانه آمده یک مرتبه سر راه قوشون را بالتمام گرفته و در محاصره[176 الف]  می کنند و چون قلت قشون دولتی و نیامدن کمک و مدد را محقق می نمایند آنوقت با کمال جسارت بنا می کنند حمله بردن بر سنگرها در حالتی که سنگر ها هم متفرق به طول هم واقع شده بود و لذا اکراد بر قشون زور آورده شده و جمعی را در سنگرها به قتل رسانیدند. باز اهالی سید تاج الدین که از قله کوه مجتمعا تماشا همی کردند چون می بینند که اکراد قشون را در محاصره انداخته و نزدیک است که لشکر را تمام کنند و راه فرار کردن را هم از جلو به کلی فرو بسته¬اند. بر غیرت آنها نگنجیده و یک مرتبه قریب یکصد نفر تفنگچی از قله کوه اکراد مستو و میلان را نشانه کرده از جلوی قشون متفرق می نمایند و همین که راه گریز پیدا می شود بقیه قشون از آن معرکه بیرون کشیده و مستخلص می شوند.
بالجمله قریب یکصدو پنجاه نفر از قزاق و سرباز و ژاندارمه در آن جنگ تلف شدند بلکه دویست نفر و خود ظفرالدوله هم رو به تبریز فرار می نمایند ولی محققا بیشتر از سیصد نفر هم آن روز از اکراد به قتل رسیده بودند بلکه بیشتر تلف شده بودند. از قرار اخبار واصله گویا کردها به مرده¬های خود به پول کفنی ابتیاع کرده و نمی¬خواستند که کفن مغصوب بشود. یک، دو نفر که در دلمقان دکان بزازی داشتند گویا تمامی چیت و کرباس و غیر کرباس در آن دکان هر چه بوده است به جهت تکفین کشتگان ابتیاع کرده می برند. این خود محترمین و معروفین اکراد بوده و اما اشخاص مجهول، معلوم است که غالبا با لباس تنی دفن کرده و فرصت کفن کردن نخواهند داشت.
 این بنده از معلم و فرمانده قشون پرسیدم که در مقابل اسماعیل آقا چه قدر(چقدر)قدر قوه لازم است؟ گفت: اگر نظامی باشد، ده دوازده هزار و از غیر نظامی و چریک بیست هزار لازم است. لیکن مخبر السلطنه بدون ملاحظه قوای دشمن گاهی سیصد نفر را به جنگ ایشان مامور کرده هم سبب اتلاف نفوس شد و هم ناموس دولت شکسته گردید. علاوه یک عراده توپ آلمانی بسیار خوب با یک مستر الیوز و قریب سیصد بار قورخانه و چندین تفنگ کسب و نصیب دشمن گردید.
4- هجوم اسماعیل آقا بر ساوجبلاق (مهاباد)
[181 الف] در بیان هجوم بردن اسماعیل آقا بر ساوجبلاغ [مهاباد] و وقوع محاربه در آنجا فی ما بین ژاندارمری و اسماعیل آقا و اکراد ساوجبلاغ به تاریخ شهر صفر من شهور هذه السنه 1340 هجری
تفصیل مقال و توضیح حال به طریق ایجاز و اجمال اینکه در تاریخ مذکور که قریب یک هزار نفر از ژاندارمری و قزاق به ریاست ملک زاده تهرانی در محلی موسوم به ایندرقاش در خارج شهر ساوجبلاغ و برخی هم در داخل شهر اقامت کرده و صاخلوی بودند.
اولا ملک زاده در آن موقع با بعضی از رؤسای اکراد موافقت نکرده و چند نفر از آنها را گرفته تحت الحفظ به تبریز می فرستاد و این معنی اسباب انزجار و رنجیدگی اهالی می شود. گذشته از این نظامیان بر اهل و عیال اکراد دست تعدی دراز کرده و هتک اعراض می نمایند و ملک زاده نیز شب و روز مست و مخمور بوده و با لولیان کرد و گل رخان ساوجبلاغ و ساز و طنبور مشغول عیاشی بوده و غالبا روزها را در خواب و شب ها را در مجلس شراب می گذرانید. حتی از قراری که رئیس تلگراف خانه می گفته ساعتی که اسماعیل آقا هجوم کرده بود. باز ملک زاده در خواب بوده و کسی جسارت به بیدار کردنش نکرده، چندان که صدای توپ و تفنگ دشمن وی را از خواب خمار بیدار کرده بود. بدین سبب اهالی ساوچلاغ [ساوجبلاق]  محرمانه عرض حالی به اسماعیل آقا نوشته و وی را به مدد و معاونت و استخلاص خودشان دعوت می نمایند. اسماعیل آقا که پیوسته منتظر چنین فرصتی می بود، به فوریت قشون خود را جمع¬آوری کرده و مانند سیل بر سر ساوجبلاغ هجوم می نماید و با تمام عجله و شتاب زدگی عازم آن صوب می شود و قبل از رسیدن او اکراد توطئه کرده، شبانه بنای مهمان کشی گذاشته و هر کسی با مهمان خود در آویخته و خون جمعی از ایشان را ریخته و بقیه هم با اکراد ساوجبلاغ هنگامه جنگ را گرم می نمایند و در بین محاربه اسماعیل آقا هم با لشکر گران خود را بر سر وقت آن خون گرفتگان می رساند.
ملک زاده بعد از مختصر زد و خوردی، چون خود را باخته بوده است بی جهت به قشون امر می کند که از اندرقاش که دامنه کوهی و سنگر محکمی بوده است کوچ کرده جنگ کنان داخل شهر ساوجبلاغ می شود و خود را از محل محکمی خارج کرده در محاصره سختی مبتلا می نمایند. آنوقت اکراد و عسکر دور ایشان را گرفته و شب را با حالت محاصره به سر برده، صبحی ملک زاده از غایت مرعوبیت خودداری نتوانسته و قشون را امر به تسلیم و خلع اسلحه می نماید. معلوم است وای بر حال کسی که به اسماعیل آقا تسلیم کرده و سلاح خود را مانند زنان از دست بدهد. بعد از خلع سلاح و حصول اطمینان بنا به خواهش اسماعیل آقا، ملک زاده خودش به آنها مشق داده و به صف و رده می نماید و چون بر صف می شوند اسماعیل آقا هم مشق می دهد. عسکرها مستر الیوز را از دو طرف بر ایشان بسته و چون برگ خزان همه را می ریزند و بعد از ریختن ایشان من باب احتیاط که کسی زنده نماند اظهار ندامت بسیار کرده و جار می زند هرکس از شما زنده است برخیزد که آقا به او انعام خواهد داد. جمعی از میان موتی بر پا شده و اظهار حیات می کنند. دوباره امر می کند که سرهای آنها را تمام به سنگ بکوبند و خود ملک زاده بدبخت نانجیب را هم نکشته، به سلماس آورده بعد از چند روزی پولی هم داده مرخص می نمایند و چنان معلوم است که وی را به وعده و وعید فریفته بوده است که تسلیم بکنند. همین که تسلیم کردند آنوقت به سزایشان رسانید و همه را کشت مگر جمعی که از اندرقاش داخل شهر نشده کناره کرده، با همان کوهها خود را به میان¬دوآب {قوشاچای} رسانیده بودند و نیز دو نفر از ژاندارمه به زیر توپ دخالت کرده و عسکرها حمایت کرده، آنها را نیز رها کرده بودند و به خوی نیز آمده بودند.
  5- قتل و غارت نیروهای دولتی توسط سمیتقو
در بیان بقیه سوانح این سال به تقدیر ایزد متعال و اشتعال نائره جنگ و جدال
پس از وقوع قضیه فاجعه ساوجبلاغ و جسارتی که اسماعیل آقا نسبت به دولت متبوعه خویش به ظهور رسید، ناچار دولت در مقام تهیه قشون بر آمده و سردار ارشد قراجه¬داغی را برآن ¬واداشتند که با قوای دفاعیه خود به مهم اسماعیل آقا بپردازند و چهل هزار تومان پول نقدا به جهت مصارف لازمه به مومی الیه بدادند. وی نیز با تمام جمعیت و قوای خود از سواره و پیاده حرکت کرده، در قریه صوفیان سان دیده بود. سه هزارو دویست نفر از سواره و پیاده از سان گذرانده بودند. پس به طسوج آمده و منتظر موقع حرکت بود لیکن بعضی از قوای مهاجمه را انتظار داشتند. و نیز در اوایل ربیع¬الاول همان سال هشتصد نفر ژاندارمری که از طهران آورده بودند با قورخانه کافی و تفنگهای انگلیسی به ریاست کاپیتان لاسین و لون بزع فرنگی سویئدی، به خوی با تمام ابهت و حشمت وارد آمدند. یکصد نفر سواره¬¬ نظام و باقی پیاده نظام بودند و این عده در خوی توقف داشتند که ناگاه شبی به کاپتان مرقوم از جانب سردار ارشد خبر می رسد که اسماعیل آقا محض اینکه مابین قوه سردار ارشد را با قوای ژاندارمری خوی قطع کرده و خود فاصله بشود تا سوال و جواب این دو اردو با همدیگر منقطع گردد برخی از قوای خود را به صاخلوی در غلمانسرای و خاندام فرستاده که ایشان سرکریوه خرسک را گرفته و مابین دو لشکر فاصله ناطقه بشوند.
لهذا شبانه کاپتان جمعی کثیر از ژاندارمه را با جمعی کثیر از سواران اقا میر هدایت خویی به کریوه¬ی خرسک فرستاده و در بالای ان کوه ما¬ بین اکراد وژاندارمری که سنگر کرده بودند دو سه فقره در عرض سه روز جنگ سخت واقع گردید. زیرا که بالای گردنه¬ی خرسک را اولاً[182 ب] ژاندارم متصرف شده و در سر قانلو {قانلی} دره که دره¬ایست در غایت سختی ...{خوانده نشد} است در سنگها سنگر گرفته بودند که اسماعیل ﺁقا قریب سیصد نفر سواره¬ را امر به هجوم داده و چون اکراد بر ﺁن سنگرهای محکم هجوم می کنند قشون دولت نیز با آتش مسترالیوزها در آتشباری مضایقه و خودداری نکرده مسترالیوزها را چندان آتش نمی کنند که کردها خیلی به نزدیک می رسند. آنگاه به امر مرحوم تورج میرزا که جوان رشیدی بود و در همین جنگ به قتل رسید –خدایش بیامرزاد- یک مرتبه سترالیوزها از چند طرف آتش باریده و جماعت ژاندارمری نیز شلیک می نمایند و جمعی کثیر از دشمن را به خاک هلاک ریخته، دو مرتبه اسماعیل آقا امر یورش و هجوم داده به همین قرار تلفیات بسیار داده و فرارمی نمایند. ولیکن روز سیم گویا ژاندارمری از مشاهده جنگهای سابق مرعوب شده و هم قدری تلفیات داده بودند. با وجود این که سه چهار برابر آن تلفیات بر کردها وارد شده باز یک مرتبه ژاندارمری از سیدتاج¬الدین برخاسته و به شهر مراجعت نمودند با وجودی که ظاهرا فاتح شده بودند گویا مرعوب شده بودند و خودشان معتقد بر این بودند که چون تفنگهای ما انگلیسی بود و مسترالیوزها هم غیر از همان فشنگ انگلیسی، فشنگ بر نمی داشتند، ترسیدیم که فشنگ ما تمام شده و آنگاه کار را بر ما تنگ گرفته و طعمه کردها بوده باشیم. بدین ملاحظه آمدیم که تفنگ سه تیر و پنج تیر از اهالی گرفته و این فشنگ انگلیسی را فقط به جهت مسترالیوزها ذخیره بنماییم. و همین طور هم کردند و پانصد قبضه تفنگ و دویست و پنجاه هزار فشنگ حکما و جبرا از اهالی جمع نمودند.
باالجمله بعد از آن که قشون دولت از سیدتاج¬الدین شبانه حرکت کردند کردها اطراف ده را گرفته بنای گلوله[183 الف]  باری گذاشتند. اهالی سیدتاج¬الدین خود را در میان آتش سوزان دیده دست اهل و عیال و اطفال خود را گرفته و از همه چیز صرفنظر کرده، شبانه به جانب شهر کوچیده و کردها به ده آتش زده، آبادی را سوختند. و در آن روز آخر که اکراد به شدت بر ژاندارم هجوم کرده و قشون را به برخاستن ناچار کرده بودند چون درست بر ژاندارمه دست نیافتند، پس رو به جانب قزلجه{قیزیلجا} و تسوج گذاشته، می¬روند و در قزلجه قریب سیصد نفر از سرباز مرند فوج حاجی احمد خان صاخلوی بودند و چندان استعدادی نداشته¬اند. اکراد بر آنها حمله کرده و جمعی از ایشان را تلف کرده و برخی را اسیر می گیرند. ولیکن خود حاجی احمد خان و پسرش از معرکه بیرون می شوند. آنگاه اکراد اموال توپچی و چهره¬قان را نیز به غارت برده، روبه تسوج جلوریز می روند. گویا سردار ارشد از قضیه مسبوق شده قدغن می کند که کسی تیری خالی نکرده آنگاه که اکراد به باغات تسوج رسیده و در میان باغات می شوند، آنگاه به امر سردار از چند طرف با توپ و تفنگ ایشان را به عقب برگردانیده و سردار با قریب هشتصد نفر سوارشده اکراد را جنگ کنان تا جلوی غلمان سرای تعقیب کرده و از آنجا به محل خود برگردید. و آن روز هم از طرفین تلفات زیاد واقع شده بود گویا در نتیجه این جنگ قریب پانصد نفر از اکراد تلف شده و از عجم معلوم نشد که تلفیات چقدر بوده است. همین قدر که در نتیجه جنگ چند روزه و این همه تلفیات هیچ فایده و عائد¬ای حاصل نشده و گردنه را باز اکراد متصرف گردیده فقط مثل سیدتاج¬الدین جایی که پناهگاه عمده و محلی به غایت محکم بود و به مثابه قلعه در خوی بود خراب شده و ما بین دو لشکر منقطع گردید و مقصود به حصول نپیوست.
و از حوادث و فجایع واقعه در شهر ربیع¬الثانی اینکه:
شبی یک نفر از صاحب منصبان ژاندارمه با دویست نفر ژاندارم و دو چرخه مسترالیوز که باصطلاح یک اسقادران {اسکادران} می گویند و چهل نفر از سواره خویی به سرکردگی سرتیپ خان خلف حاجی نصرت لشکر بدون اجازه کاپیتان لامین و لومبزع رئیس از خاندیزج حرکت کرده و به یستکان می روند به خیال اینکه بغتة هجوم کرده و یستکان را تاخت و تاز و غارت کنند. صبحی زود اطراف قریه را گرفته بنای آتش فشانی می گذارند و کسان اسماعیل آقا که در آنجا بودند گمان می کنند که قشون بسیاری آمده لهذا در اول امر پنهان شده بود بعد از اطلاع از عده قشون از ده بیرون شده اطراف را که همه کوه است گرفته بنای تیراندازی می گذارند و با تلفون خبر داده از سیلاب و غیره استعانت می نمایند، به فاصله قلیلی از سیلاب نیز جمعی از کرد و عسکر ملحق شده و به جنگ در می آیند در حالتی که اکراد کوهها را گرفته و ژاندارمه در محل پهن و گشاده¬ای واقع بوده پس جمعی از ژاندارمه به گلوله اکراد به قتل رسیده و صاحب منصب هوا را پر دود یافته سوار اسب شده و فرار می نماید. و بیچاره ژاندارمه نابلد غریب را در میان شعله آتش می گذارد و آن صاحب منصب را بنده دیدم. جوانی بود ساده روی، خوش موی و خوش بوی، تن پرور، در معلم خانه های تهران با مشق یک دو، خود را دلخوش کرده و به جنگ اکراد و شکاک رشید و گرگان آدم خور آمده از آن نورسیدگان معلم خانه بود که صبح و شام را با صابون فرنگی  خود را شستشو داده و از بوی عطر ایشان کوچه ها در عبور معطر می شود مانند عروسی که عازم حجله زفاف است، پیوسته در فکر تزیین سر و صورت بوده نه در خیال شجاعت و شهامت و لذا فورا فرار کرده ژاندارم پیاده به کجا فرار تواند کرد[184 الف]. جمعی را به انضمام دوچرخه مسترالیوز به کسان اسماعیل آقا تحویل داده بقیه السلف افتان و خیزان با کمال پریشانی خود را از آن معرکه و مهلکه نجات داده و برخی از ژاندارمری به واسطه نابلد بودن به دره¬ها افتاده و از این دره به آن دره چندانکه با کردها تصادف کرده و اسير شدند . و بعضي در ميان دره‌هاي عميق تو در تو افتاده در اين سنگها و درده‌ها، شكار حيوانات صحرايي شدند و آنها را كه اكراد به اسارت برده بودند،‌به نحوي اخت و عريان بدون ساتر با اندامي شكسته و صورتي مجروح خسته به نزد اسماعيل آقا برده بودند  كه با آن همه سنگ دلي بر آنها ترحم كرده و لباس كهنه از پيراهن و زير جامه بر آنها پوشانيده  و به هر يك خرج راهي هم داده مرخص كرده بود.
عجب‌تر اينكه در اين مدت سه سال كه چندين فقره قريب ده، دوازده مرتبه ما بين قشون دولت و اسماعيل جنگ اتفاق افتاده و در هيچ يك از اين موارد كثيره ‌الشهدا بالله و رسوله قشون دولت روي موفقيت نديده و به خوش بختي نايل نشده‌اند بلكه همواره اسير و تلفيات زياد داده و ...{خوانده نشد} توفيقي و عدم مساعدت باطني و بدبختي در وجنات حال دولتيان واضح و لايح بوده است.
و اين بنده اين را نمي‌دانم مگر از اينكه مردم ايران خصوصا قشون دولتي روي دل از جانب حق بر تافته، ابدا مانند گذشتگان دلبستگي با خداي خود و اولياي الهي نداشته پيروي منكران و لامذهبان را مي‌نمايند . اين است كه از ايشان سلب توفيق گرديده از خداوند مهربان خود خواهانيم كه بر ما بخشوده و ضعفاي اين ملت با به گناهكاري ظالمان و ستمكاران و طبيعي مسلكان نگردد و بزدي اين يك مشت بيچاره را به قدرت قاهره و بازوي تواناي خود از شر اين مرد شرير برهاند و انه علي ذلك قرير[185ب]
و ممكن است كه اين آثار بدبختي همه نتيجه آن خونهاي نا حق بوده باشد كه بي جهتي اشرار در ايران به خيالات واهيه و احتمالات سخیفه و اغراض فاسده  خون چندين نفوس محترمه را بريختند البته در ميان اين همه مقتول اقلا يك نفر مرد خداپرست موحد بوده است كه اينها از اثر ريختن خون اوست. ولنعم ما قبل:
        تا دل مرد خدا نآمد به درد هيچ قومي را خدا رسوا نكرد
در بيان محاربة واقعه في بيستم شهر ربيع الثاني
به تاريخ  شب بيست و يكم شهر ربيع‌الثاني تمامي رؤساي قشون كه عبارت از لوبند رئيس ژاندارمه و سردار قراچه داغي و شجاع‌الدوله ماكويي پسر اقبال السلطنه سردار ماكو،‌سيف السلطنه رئيس سرباز خويي در قريه قوروق و تكلك اجتماع كرده و بناگذاري نموده ونقشة‌ جنگ را قرار مي‌دهند كه سه ساعت از شب رفته قشون ماكويي از كرد و عجم با شجاع‌الدوله به سمت قراتپه و یستكان رفته و ژاندارمه از بالاي گردنه ملاجنيد و شوربلاغ و قوشون سردار ارشد هم از جانب گردنه خرسك هر سه دسته حركت كرده و هجوم كنند ونيز سردار ارشد چهارصد نفر از سوارة‌ خود را به همراهي ژندارمه قرار داده كه آن جماعت پيوسته قله كوه را نگاه داري كنند مبادا كردها آمده بالا سر ژندارمه را بگيرند كه كار آنها را خراب و ضايع نمايند. پس با اين نقشه حركت كرده برفتند و از اول طليعة صبح صداي توپها به خوبي به شهر و اطراف شهر همي‌رسيد و تا دو ساعت به مغرب مانده صداي تفنگها هم ممتد بود آن وقت خبر رسيد كه هي زخمدار است كه از اردو مي‌كشند و يا تاشقه و درشكه به شهر حمل مي‌نمايند. و معلوم گرديد كه بعد از آنكه هنگامة كار زار و جنگ  توپ و تفنگ گرم شده اولا توپ اسماعيل آقا هم جواب بده توپ دولت بوده و بعد از آنكه محاربه شدت يافته و كسان اسماعيل آقا را از جلو بر داشته‌اند[ 185 الف] . بالخصوص جماعت ارامنه كه مخصوصا دعوي طلب شده و لباس ژاندارم پوشيده قريب يك هزار نفر از دولت سلاح گرفته و به جنگ اسماعيل آقا آمده  بودند و همه از اهالي خود سلماس و اروميه بودند و‌ با كمال جديت به همراهي قشون سردار ارشد هنگامه جنگ را گرم كرده بودند و خود سردار ارشد پشت سر قشون بر قله بر آمده با دوربين نگاه كرده و مشغول فرماندهي بوده است. عده و استعداد اسماعيل آقا در نهايت كثرت شده و ساعت به ساعت مي‌افزايد چندانكه پيش جنگهاي سردار ارشد از جلو شكست يافته فرار مي‌نمايد و خود سردار با قريب سيصد نفر در همان شته مشغول بوده است و چون كسان سردار حالت حاليه را خوب نديده ،‌هر چند اصرار مي‌كنند كه به محاصره نيفتاده ما نيز بر گرديم سردار ارشد ار فرار امتناع داشته،‌ در اين بين بدبختانه تيري به سردار ارشد رسيده و در همان جا مي‌افتد و كسانش چون مردم چريك بودند به محض افتادن سردار به هم خورده و عقب جمعيت ايشان از انتظام افتاده و با وجودي كه قشون به دو فرسخي سلماس رسيده و در شرف غلبه بوده‌اند يك مرتبه كم كم از سنگرها بناي عقب نشيني مي‌گذارند و چون قشون سردار عقب نشسته آن وقت كردها با جسارت تمام به ژاندارمه‌ها حمله كرده و بر بالا سر ايشان مسلط گرديده و دمار از روزگارشان بر‌ مي‌آورند و تلفيات زياد مي‌دهند به حيثي كه ديگر عدة ژاندارمه پاشيده و به هم خورده مي‌شود و چند نفر از صاحب منصبان نيز كشته مي‌شوند.
باري همان شب، هم عدة‌ قشون سردار به هم خورده و هم قشون ژاندارمه به شهر مراجعت كرده و همان شب را به خيال اينكه مبادا اسماعيل آقا ما را تعقيب كند از منتهاي مرعوبيت جنازة قتلاي خود را هم دفن نكرده همان طور در ميان صحرا طعمه وحوش و طيور گذاشته و از نصف شب با عجله تمام درشكه‌هاي اهالي را هم عاريت كرده و روانه تبريز شدند و به مرند رفته از آنجا به شرفخانه مامور شده به آنجا رفته بودند و بعد از بيست روز اهالي پول داده و آن جنازه‌ها را كشيده و آورده دفن  كردند. در حالتي كه به حالت بد و ناخوشي افتاده بودند و حيوانات درنده آنها را [185 الف] متفرق و متلاشي كرده بودند.
و از جملة‌ مقتولين آن جنگ شاهزاده تورج ميرزا و سلطان احد خان بودند كه يكي از اصفهان و ديگري از تهران بوده و نيز يك نفر صاحب منصب فوجي كشته شدند و ليكن بعد از وقوع اين حادثه كه اسباب غايت پريشاني گرديد.
همان شب مراجعت قشون كه بيست وسيم ربيع‌الثاني بود اين حقير در خواب ديدم كه در مكاني ايستاده‌ام و سگ بزرگي كلفت مي‌خواهد به جانب حمله كند و من مي‌ترسم از اين سگ، ‌ولي در گردن زنجير كلفتي دارد . پس كسي آمده و ميخ طويلة بزرگي را كه در سر زنجير سك بوده بر زمين محكم كوفته و با من گفت كه ديگر نترس . اين سگ نتواند به تو آزار بكند و من اين خواب را به قضية اسماعيل آقا تعبير كرده و اميدوارم كه ديگر بعد از اين دست حق وي را از تعدي و شرارت ممنوع بدارد.
و از وقايع بعد از قتل سردار قراچه داغي اينكه چون دولت به سبب سوء حركات سابقه ارشد هميشه از وي خائف و بد گمان همي بودند در اين موقع فرصت را مغتنم شمرده بغة و بي خبرانه برادر ارشد سالار عشاير را با پسرش گرفته و قزاق فرستاده تمامي اسلحه و مهمات و توپهايي را كه ارشد به تدريج ضبط كرده بود بدست آورده به قورخانه تبريز حمل نمودند.
[188 الف] صورت مكتوبي كه اسماعيل آقا بعد از اين فتح اخیر و قتل سردار ارشد به اهالي خوي نوشته بود.
چون در اين جنگ آخرين كه ذكر شد اگر چه بنا بود كه قشون ماكو نيز از جانب قراتپه بر اكراد اسماعيل آقا حمله بی افکنند در آن موقع قشون ماكو موقع جنگ نديده و صلاح را در مداخله به آن محاربه نيافته ابدا اقدامي نکرده بودند وتفنگي و توپي از ايشان باز نشده بود چه اصلا مايل به محاربه با اسماعيل آقا و استيلاي دولت عليه نبوده و بازار آشفته را طالب بودند كه دولت وملت به حضرات محتاج و متملق بوده و خود فاعل مايشاء بوده  باشند . اين است كه اسماعيل آقا اين فقره را حقيقته بر بي‌حميتي و نفاق آقاي سردار ماكو با دولت خود محمول داشته و بناي چاپلوسي و خصومت گذاشته با وجودي كه طبيعت و غيرت جناب سردار بر همگان معلوم است  كه هرگز به اين حركات ناموس شكنانة‌ اسماعيل آقا راضي نشده  و غيرت اسلاميت وي را از قبول اينگونه حركات مانع و رادع است.
خلاصة،‌مضمون كتاب اينكه : «‌ اهالي خوي :‌ اگر چه پاره‌اي از حركات شنيعة شما ها مرا بر آن واميداشت كه به مجازات كاري با شماها اقدام كرده وشماها را به كيفر و سزاي اعمال برسانم زيرا كه تفنگ جمع كرده بدست ارمني‌ها داده و به جنگ اسلام فرستاديد.
حمد خداي را كه  سردار ارشد را كه با من به جهت برادرم جعفر آقا خوني گري داشت به قتل رسانيده و به مقصود مأمول خود برسيدم و ژاندارمه را نيز چنانچه شايد وبايد مضمحل و محو ونابود نمودم ولي با همة اين حركات زشت شما كه با وجود آن حركات شما را در عوالم اسلاميت حظي و نصيبي باقي نبوده وخون ومال و عرض شما را مباح كرده است. از قراري كه به اين راپورت رسيده پسر آقاي اقبال السلطنه به خوي آمده و در خوي هستند . مادامي كه ايشان در خوي هستند. ممكن نيست  كه از من نسبت به آن طرف هجومي و حمله‌اي صادر آيد. البته با كمال اطمينان مشغول كسب و كار خود باشيد. اسماعيل سمتقو.»
6- قتل و غارت ژاندارمها در تبريز بعد از شكست اسماعیل سیمیتقو
در بيان انقلابات واقعه در تبريز از جانب ژاندارم و وقوع محاربة ايشان با قزاق و غارت شدن بازار شهر تبريز
در اوايل شهر جمادي الثانيه همين سال سيصدو چهلم هجري بعد از اينكه قشون ژاندارمري كه از تهران آورده بودند از اسماعيل آقا شكست خودره و تلفيات زياد داده  مابقي به شرفخانه مامور شدند گويا جماعت آشوب طلبان ايران بعد از حصول تمامي مقاصدشان و ضبط همة  ادارات دولتي چنانچه منتهاي جديت [ 189 الف] و سعي و كوشش ايشان بود كه كليه ادارات و اختيارات بايد در قبضة اختيار و نفوذ ايشان شده فاعل  ما يشاء و حاكم مايريد ايشان بوده باشد و به تمامي مقصود رسيده و همه را در تحت تصرف خودشان بر آوردند. باز گويا اشتهاي آقايان نشكسته و تشفي خاطر ايشان حاصل نشده بود جز اينكه در ايران نيز مسلك بالشويكي اظهار كرده و مثل روسها به يغماگري مردم مالا و جانا  و عرضاً بپردازند و جز اين معني عطش باطني ايشان را كه از شدت حسادت با مردم با ثروت داشتند اطفاء نمي‌كرده است و هميشه اين خيال فاسد در كمون  خاطر آقايان به جوش و خروش آمده ومركوز گرديده بود و اين همه قتل نفوس ونهب اموال و خرابي بيوت قديمه و انداختن خاندانهاي قديم آقايان را سير نكرده، لاجرم عطش شديدي بر اظهار بالشويكي هم داشتند زيرا كه همه ترانه‌ها بهانه‌ها ديگر تمام شده بود به جز اين مسلك نو كه به زودي تقليداً از اشرار روس ياد گرفته بودند.
لهذا پيوسته در خلوات با همديگر در اين باب مذاكرات داشته و انتظار فرصتي را مي‌نمودند در اين هنگام كه به دعواي اسماعيل آقا جماعت ژاندارمري و هم مسلكان آقايان به خوي آمده بودند با چند نفر از آقايان دموكرات خويي هم اين مطلب را در ميان گذاشته و توطئه مي‌نمايند و وقت و قراردادي تعيين كرده بودند كه مطابق همان روزهاي جنگ بوده است. و اينكه در اثناي جنگ به مجرد دو روزه جنگ مختصري بهانه كرده و از سيد تاج‌الدين عقب نشيني كردند و پانصد قبضه تفنگ و دويست  و پنجاه هزار فشنگ با آن همه شدت و حدت به همراهي چند نفري از امثال و طراري‌هاي خودشان از اهل خوي جمع آوري كردند همه من باب المقدمه بوده است كه در اين موقع ناچاري اهالي به همين بهانه كه فشنگ ما تمام شده قوه [189 ب] و استعداد و سلاح اهالي را از دستشان گرفته و آنگاه به مقصود خود نايل شوند. و اهل خوي را به عنوان اينكه شماها طرفدار اسماعيل آقا هستيد آقايان كاملا چاپيده و غارت بنمايند و آنچه را كه ميل خاطرشان است در حق اين يك مشت بيچارگان معمول بدارند. و گرنه دولتي كه از پايتخت بيست منزل ده قشون به محلي فرستاده است چگونه متصور است كه بدون تهية قورخانه و مهمات لازمه بفرستد. كه در دو روز فشنگ را تمام كرده و دست بسته بماند. وانگهي قريب يكصدبار شتر قورخانه كه با خود وارد خوي كرده بودند و عموم ديده بودند و اين همه قورخانه در مدت دو روز جنگ با سيصد، چهارصد نفر سواره كرد كه تمام نمي‌شود .
وليكن آنچه به تحقيق رسيده اين است كه حضرات در اين خيال بوده‌اند ليكن اولا صورت و سطوت آقايان اقبال السلطنه و ثانيا سطوتي كه در اين محاربه از  دشمن بديدند  اين ...{خوانده نشد} حضرات را شديدا مرعوب و متوحش كرده بود كه ديگر نتوانستند در خوي به مقصود خود شروع نمايند و ترسيدن كه اگر اظهار كنند اهالي با ماكويي همدست شده ايشان را به خاتمه برسانند  محو و نابود بكنند. اين است كه در اينجا قادر بر اظهار مافي‌الضمير خود نشده بودند ولي همان شب كه مي‌رفتند گفته بودند كه اهالي ما را آورده به كشتن بدادند شماها حاكم و محكوم همه طرفدار اسماعيل آقا هستيد و به اهالی دشنام و فحش مي‌گفته‌اند .
باري  با آن عطش باطني به شرفخانه برفتند. و از قراري كه شنفتم در آنجا هم چند نفر از رؤساي فرقه آمده با ايشان مذاكرات كرده و به محاصرة شهر تبريز و اظهار مطلب تحريص و تهييج نموده بودند. و شاهد بر اينكه سابقه داشته، در تهران هم بيشتر از اين از ژاندارمه‌ها خلع اسلحه كرده بودند گويا دولت هم فهميده بودند.
باري در اين موقع [190 الف] كه عموم قواي دولت در ساوجبلاغ(مهاباد) با اسماعيل آقا به محاربه مأمور شده و در قوم باغي تبريز كه مركز قشون است چندان قوه و استعدادي باقي نمانده است. آقايان موقع را بسي مغتنم ديده و به بهانة اينكه وزير جنگ تازه حكم كرده كه اسامي خارجه از قبيل قزاق و ژاندارمري و امثال اينها از روي لشكر ايراني برداشته شده و سواره  را به اسم سواره نظام و پياده را به پياده نظام ناميده، اسباب دويت و نفاق از بين قشون را داشته شود به همين بهانه اولا در شرفخانه شورش كرده و ده، بيست نفر از قزاق كه بودند بر آنها حمله كرده بعضي را كشته و بعضي  سوار كشتي شده به دريا فرو مي‌روند.
ثانيا دو نفر معلم فرنگي خود را به واسطة اينكه ايشان را در اين موضوع تصديق و تصويب نمي‌كرده‌اند كه لابين و لومبرغ بوده هر دو را حبس كرده وانگهي با طنطنه تمام رو به تبريز به حكم لاهوتي خان هجوم كرده، با توپخانه و قورخانه روانه مي‌شوند و عابرين راه را غالبا متعرض شده و فتنه جويي و آشوب مي‌نمايند و بعضي را حبس کرده با خود محبوسا و مغلولا مي‌برند.
پس از اينكه به شهر تبريز وارد مي‌شوند اولا : ايالت را گرفته، محبوس مي‌كنند كه به عوض خون شيخ (‌منظور شيخ محمد خياباني است كه قبل از آن در تبريز  به شهادت رسیده بود) قصاص نمايند. ثانياً: انبارهاي ذخيره دولتي را شكسته و همه را فروخته، پول نقد مي‌كنند و ثالثا: از ماليه و دخانيه هر قدر ممكن بوده پول مي‌گيرند و رابعاً: جماعت دموكرات هم مسلح شده ضميمة ژاندارمري مي‌شوند خامساً: عموم اهالي را به سربازخانه دعوت كرده و در آن دعوت، ‌نخست لاهوتي نطقي مشروح و مفصل كرده و اظهار مسلك  بالشويك مي‌نمايد و به شاه ايران دشنام داده و عكس لنين يهودي را از بغل در آورده و مي‌گويد:  كه احمد شاه كيست؟ امروزه طرفدار رنجبر اين مرد است و بس [190 ب] . پس بايد به گفتة مرد عمل كرد و مملكت را به جمهوريت شناخت.
اهالي از استماع اين كلمات حيرت كرده و متحريند،‌به روي همديگر نگاه مي‌كنند. زيرا كه اين قبيل خيالات ابداً در قوه مصورة ايشان صورت نبسته و گرنه هرگز جمع نمي‌شدند. از مشاهده اين حال سيد مهدي ناطق ماكويي بپا برخاسته و بنا مي‌كند نسبت به اهالي بد گفتن  و دشنام دادن كه شماها غيرت و هميت نداريد و خون نداريد مگر شما نبوديد كه به سر شيخ گرد آمديد و بعد از كشته شدنش رفته، به گورش بريديد و اين قبيل دشنام بسيار مي‌گويد تا اهالي متفرق شده، ديگر جمع نمي‌شوند.
بعد از همة اين اعمال آن وقت حضرات به سر خيابانها توپ كشيده و ژاندارمه قراول گذاشته و شهر را در محاصره مي‌نمايند و از آن طرف اسماعيل خان رئيس قزاق آذربايجان فوراً به ساوجبلاغ تلگرافاً اخبار داده  و با فوريت سه هزار نفر قزاق  و تمامي سوارة خالو قربان لر به سر كردگي سرتيپ ظفر  السلطنه به تبريز عازم شده و همان روز سيم شبانه ساعت سه خود را به قوم‌باغي مي‌رسانند و چون جماعت دموكرات عموماً سلاح بر داشته و به همراهي و مساعدت ژاندارمه بر مي‌خيزند در مقابل آنها جماعت از اهل محله دوه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چي و اميرخيز هم اسلحه بر خود راست كرده و به معاونت قزاق مي‌آيند.
شب سيم جنگ كه قزاق ساوجلاغ و جماعت خالو قربان لر نيز آمده و ملحق به قزاق مي‌شوند آن وقت بر حسب امر وزير جنگ قشون قزاق بدون امهال بر سنگرهاي ژاندارمه حمله و هجوم مي‌نمايند و هر چند جمعي از قزاق تلف مي‌شود باز به امر رئيس قشون جاي كسري نفرات تلف شده را پر كرده و بر هجوم مي‌افزايد و به همين قرار تا سه مرتبه در هر مرتبه جمعي تلفيات داده و جاي كسر نفري را پر كرده و هجوم مي‌كنند در هجوم چهارم [191 الف] ديگر قزاق داخل سنگرهاي ژاندارمه شده و ناچار ايشان از سنگرها برخاسته، رو به فرار مي‌گذارند  در اين موقع قزاق هم در تعقيب و اتلاف نفوس ژاندارمه خودداري نكرده جمع كثيري را هدف تير گلوله مي‌نمايند و تلفيات بيرون از حد از طرف ژاندارمه واقع مي‌شود.
علاوه جمع كثيري از مردم شهر از زن و بچه هم درميانه هدف گلوله گرديده از جمله اطفال مدرسه را ،‌معلم و مدير مدرسه يا عمداً یا جهلاً در عين اشتداد تيراندازي از مدرسه مرخص  و بيرون كرده ، بيچاره اطفال با آتش مستراليوز و تفنگها مصادف شده تقريباً نصف اطفال و معلم خانه از نحوست آن معلم جاهل فداكاري مي‌نمايند.
و ليكن جماعتي از ژاندارمه در حين وقوع جنگ تحت بيرق حمايت دولت رفته و لباس قزاقي پوشيده ،‌داخل قزاقخانه شدند و بعضي هم از اول امر بر خلاف دولت تن در نداده و به قزاقخانه پيوستند وقدر قليلي با معيت لاهوتي و ميرمهدي ناطق ماكويي و دو سه نفر ديگر از اين اشخاص رو به نخجوان و خاك روسيه فرار كردند و در نتيجۀ آن جنگ تمامي دكاكين شهر تبريز را شكسته وغارت نمودند و آنان كه نخجوان فرار كرده‌اند مطابق اخبارات واصله به مجرد رسيدن، روس ايشان را خلع اسلحه كرده و باكمال فضاحت و رسوايي از طبخ صالدات، صبح و شام به آنها نيز غذا مي‌دهند . ولي ميليونها پول دولت  و ملت را به غارت ببردند وبخورند – اصلح الله كل فاسد من امور المسلمين – بقول شاعر:
مقصود من نه قهوه و نه قهوه خانه                  در ديدار يار او چون هامي بونلار بهانه‌دور
  و نيز از جملۀ واقعات اينكه:
اكراد ميلان از قبيل هوسه آقا وپسرانش و سلطان آقا كه در سربند مرز قطور واقع شده‌اند [ 191 ب] امسال حسب الامر اسماعيل آقا نهر آب شهر را مانع شده و مدت يكماه بيشتر است كه آب قطور شهر را به كلي مسدود كرده و نمي‌گذارند قطره‌اي آب يا به زراعت آورده يا به شهر آورند . تا بعد از اين ، كار اين مملكت به كجا رسيده و چگونه خواهد بود ومجددا به دهات اعلان دادند كه هر كس تابع امر اسماعيل آقا بوده هم به زراعتش آب داده و هم محافصت مال و دوايش بر عهده ما است و اگر متابعت نكنند هم مالش به غارت رفته وهم زراعتش را خشكانيده و به جانش ابقا نخواهيم كرد ولي هر كس تابع شود بايد بهرۀ اربابي و ديواني را به ما بپردازد تا مال و جانش محفوظ باشد.
  دربيان بعضي از سوانح امسال مطابق شهر شوال:
بعد از قتل سردار قراچه داغي و متفرق شدن قشون  چريك كه با وي بودند مجددا دولت در تهيه لشكر وجمع آوري قشون به مقام جديت بر آمده و به خوبي دانستند كه آقاي مخبرالسلطنه اين موضوع را در نظر دولتيان يك امري سهل وانمود كرده ولي بر خلاف اظهارات ايالت آذربايجان، ‌معلوم گرديد كه اين كار بيرون از اهميت نبوده و دولت ناچار است كه در اين موقع قواي مدافعۀ را جمع آوري كرده و در قبال دشمن با تمام قوا به جنگ بر آيند و با اين موشك دواني‌ها دشمن قوي پنجه مسخر نخواهد شد . لاجرم در سمت مياندوآب (قوشاچاي)‌ و صاين قلعه و سانجود (روستای در اطراف شهر صائین قلعه)، اردويي نظامي تشكيل داده ومنتظر وصول شعبات قشون از هر طرف بودند و خالو قربان لرهم با عده وعدد خود در خارج مياندوآب بود . در اين موقع اسماعيل آقا اظهار جلادتي كرده  و عمر آقا و شيخ طاهر را با لشكري مكمل بر سر اردو به رسم شبيخون فرستاده، پس قشون مذكور چون ‍‍] 193 الف] از ساوجبلاغ بيرون مي‌آيند، خالو قربان نيز موقع فرصت را از دست نداد، ‌فورا با عدۀ خود به ساوجبلاغ هجوم آورده و با مختصر زد وخوردي جمع قليلي را كه از اكراد اسماعيل آقا صاخلوي بوده ند بيرون كرده و خود داخل مي‌شوند.
در اين بين عمر آقا با  جمعيت خود به اردوي دولتي كه در دهات متفرق بودند بر خورده و اردو را بعد از تلفيات عقب رانده و بلكه متفرق كره وتا سونقور( سنقر)‌ كه سه منزلي كرمانشاه است آن صفحات را تاخت وتاز كرده مراجعت مي‌نمايند . و آنگاه  مجددا به ساوجبلاغ، هجوم کرده و خالوقربان كه به خيال اينكه البته پشت سرش از جانب دولت كمك و توپخانه به ساوجلاغ خواهد رسيد وبه جهت تفرق و اختلال اردوي دولتي از مامول خود مايوس مانده، آن وقت از جلو هجوم اكراد تحمل نياورده و بعد از تلفيات بسيار خودش هم به معرض قتل وهلاكت بر آمد و حقيقة‌ قتل اين جوان رشيد جسور اسباب تاسف عمومي‌گرديد . و اين خالو قربان اولا سردار لشكر ميرزاكوچك خان جنگلي بوده وقريب دو هزار نفر تفنگچي رشيد جنگي داشته در اين اواخر دولت وي را با مواعيد بسيار نويد داده واز كوچك خان جدا شده به دولت پيوست و محض اينكه در قبال آن همه خيانت  و تقصيرات كه نسبت به دولت متبوعه‌اش از وي صادر شده بود اظهار مودتي به دولت بنمايد پس با عده وعدد خود دعوي طلب شده به جنگ اسماعيل آقا بر آمده وآخر كارش به اينجا رسيد كه مذكور نوديم . و اگر چه تا به حال در هر موقع موفقيت با اسماعيل آقا  بوده ولي در اين ماه حمد خداي را كه در دو سه فقره جنگ و طرفيت واقع شده كه در اينها غلبه  و استيلا با دولت بوده يكي در قريه رهال باسيف السلطنه واقع شد وقريب سي نفر از دشمن به قتل رسيده وديگري در سكمن آباد در قريه قورديك و كلوانس وهر دو فقره بحمدالله غلبه و موفقيت با دولت بوده ودر هر يك از جانب اكراد تلفيات بسيار داده شده. اميد است كه همان واقعه حقير صدق بوده  وبعد از اين ديگر آخر كار اسماعيل آقا بوده باشد چنانچه تفصيل خواب خود را سابقا با تاريخش ذكر نموده‌ايم و محققا در اين دو فقره جنگ در يكي بيست وپنج نفر [192 ب]‌ و در ديگري كه در سكمن آباد چند روز قبل در همين شهر ذي قعده واقع شده بيست‌وهشت نفر محققا از ايشان مقتول شده و جنازه‌ها را هم نتوانستند ببرند و تفنگ و اسبهايشان را هم قشون اغتنام نموده‌اند . و مخصوصا در جنگ قورديك دو نفر از سرداران معروف ايشان کشته شده است زیرا که اولاً لباس و رخت های ایشان وانگهی انگشتری الماس پر قیمت در دست داشته‌اند كه دليل بر شخصيت ورياست ايشان بوده و هكذا اسبهايشان نيز امتياز تمام داشتند . والحمدالله‌رب  العالمين  كه ديگر بعد از رؤيت آن منام كه حقير در بيست‌وسيم ربيع‌الثاني ديدم و به قضيه اسماعيل آقا و رفع آن ملعون تعبير كردم روز به روز اسباب ذلت وشكست ايشان فراهم آمده و يدغيبي الهي كاملا قدرت نمايي نموده تا معلوم گردد كه رشتۀ‌ امور همه در دست حق و اولياي حق است . لاغير . به خواجه نظامي:
خدا كشتي آنجا كه خواهد برد                   اگر ناخدا جامه بر تن درد
  7- شكست و فرار اسماعيل سمتيقو
در بيان عاقبت احوال وخامت مال اسماعيل آقا و غلبۀ‌ لشكر نصرت اثر دولتي وفراري  ومتواري شدن وي و كسانش.
بعد از وقوع سانحۀ‌قتل سردار ارشد قراجه‌داغي وتفرقه اردوي ارشد و ژاندارمري چنانچه  تفصيلا سبق ذكر بيافت . يگانه مشير دولت ابد آيت سردار سپه رضاخان پالاندوز(این تعریفهای مولف از رضا خان میرپنج قبل از وقوع آن همه جنایات از رف رضا خان می بادش که در تاریخ ثبت است چه این حوادث که مولف ذکر کردهف هنوز اوایل کار رضاخان بوده و او خود را به عنوان منجی ملت قلمداد می کرد و بعدا معلوم شد که او نیز سر در آخور بیگانه دارد) مهاجر وزير جنگ كه مردي است جنگ آموخته و از اول عمر در قزاقخانه خدمت‌ها كرده و شهامت و شجاعت را باقوۀ عقل و خرسندي و جسارت توأم داشت بر حسب اقتضاي وقت دولت را نظامي كرده ، آن گاه به قانون قوۀ نظامي از هر طرف ايران به احضار لشكر نظامي حاضر خود فرمان بداد وقرار بداد كه يك نفر چريك داخل قشون نظامي دولت نشود، ‌پس تا شهر ذي حجةالحرام 1340  از طرف متواليا لشكر سواره نظام وپياده نظام به تبريز وشرفخانه جمع همي شدند چنانچه قريب بيست هزار نفر لشكر مكمل نظامي به سركردگي والاحضرت امان الله میرزا نايب اول وزرات جنگ  وآقاي ظفر الدوله مراغه‌اي ونصير ديوان قراگوزلوي همداني و سرهنگ کلبعلي خان نخجواني وامثال ايشان با مهمات شاهان وقورخانۀ بي پايان هم در شرفخانه و هم در طسوج و دهات انزاب جمع آمده بودند پس از تكميل قواي حربيه در شهر ذي‌الحجة‌الحرام همي سال فرخنده فال چهلم هجري از جانب وزارت حربيه واركان حرب به شروع جنگ اشارت شده و لشكر قيامت اثر با توپهاي قوي پيكر فوج فوج  و دسته به دسته حركت كرده [193 ب] با قريب شصت هفتاد عراده توپ بزرگ و چندين چرخه مستراليوز وتمامي لوازمات و مهمات عسكريه حتي برنج و روغن  و قند وچاي بر شترها بار كرده ،‌پشت سرلشكر ظفر اثر مطابق اواسط شهر ذي الحجة الحرام لشكر دولتي مانند درياي طوفانزاي فوجا بعد فوج چون توالي امواج بحريه كه موجا بعد موج در حركت آيد از مراكز خود رو به سلماس هجوم آور شده وحقيقة از جنبش نفوس تشكيل صورت دريايي كرده  همي آمدند تا در جلوي قريه شكريازي با اكراد شكاك و عبدوي كه به جلوگيري نشسته بودند ،‌ روبرو شدند وهنگامه جنگ مسلم گرم گرديد . اسماعيل آقا به خيال اينكه همان لشكرهاي اولي واقدامات گذشته است كه جمعي قليل مركب از نظامي و چريك را به سوي وي حركت مي‌دادند .پس دشمن هم باتمام قواي خود بر آنها بر آمده ومتهورانه هجومي كرده ، متفرق مي نمودند،‌ باز به همان خيال خام فوجي عمده از قشون خويش را مركب از اكراد وعسکر {کرد}عثماني به جلو قشون دولتي فرستاده و خود برمرتبۀ بلندي رفته، ‌دوربين بر دست گرفته ودستگاه هموار و چاي حاضر كرده ، با كمال قوت قلب و اطمينان تماشاكنان منتظر نشسته بوده است . و چون اكراد با فوج پيشين از قزاق مقابله مي‌نمايند ،‌دعوا چندان سخت بوده كه كرد و قزاق دست از تفنگ بر داشته ، بر روي هم ريخته و باشمشير و قمه شاتقه باهم ‌آويخته كه در اين بين فوج عقبي از قزاق به سرعت تمام خود ار به ايشان رسانيده و كردها ضعف پيدا كرده و بر قوۀ قزاق مي‌افزايد ، چون كردها عاقبت كار خويش را وخيم ديده ودانستند كه لشكر فوج پي فوج خواهد رسيد بعد از تلفيات بسيار شكست يافته  رو به فرار مي‌گذارند و قشون اسماعيل آقا هم اگر چه متواليا و دسته به دسته به كمك همديگر مي‌رسند ولي نقشه جنگ آن روزي را دگرگون ديده و جولگۀ سلماس را نمونه از عرصات محشر مي‌بينند .چه بر خلاف جنگهاي گذشته توپهاي دشمن كوب از چندين نقطه آتش فشاني همي كرد چندآنكه در خوي به خوبي صداي توپها شنفته مي‌شد.
به عقيده اين بنده در ظرف هر دقيقه‌اي كه شصت ثانيه باشد محققا يكصد و پنجاه تير ، بلكه دويست تير توپ بزرگ از هر طرف خالي مي‌شد . علاوه بر مستراليوزها كه صداي آنها را در خوي نمي‌شنفتيم و بعد مسافت وكوهها مانع بود. و كردها هيچوقتي چنين جنگ دولتي را نديده بودند بعضي توپها را به اثري سه چهار توپ متصل به هم و پششت هم اتصالا خالي مي‌كردند . باري در آن اثنا كه اكراد رو به فرا گذارده توپچي‌هاي زبر دست ده پانزده چرخه مستراليوز را به قرار پاتري پشت هم گذاشته يك مرتبه آتش نشاني كرده و از اين جهت عدة كثيري از عسكر و اكراد بر روي خاك ريخته بودند. اكراد بعد از اين شكست فاحش ديگر محل اقامت و توقف نيافته غالبا كرد به چهريق فرار مي‌كنند .
ونيز از جملة‌ وقايع همان روز اين بود كه از جانب خوي نيز شجاع الدوله پسر سردار با حاجي احمدخان مرندي و  جمعي از قشون ماكو و سرباز مرند هم رو به قراتپه رفته اما شجاع الدوله خود و كسانش از شعبانلو و آن طرفها پيشتر نرفته و از همانجاها با دوربين مشغول تماشاگري بودند . و حاجي احمدخان را باقريب سي چهل نفر از قزاق به همان كوهي كه مشرف به شكريازي است بالاي ملاجنيد و شوربلاغ و سيدتاج‌الدين فرستاده و از آنجا به كردها تير اندازي همي كردند كه ناگاه دسته بزرگي از اكراد كه گويا كسان هوسه آقا ميلان بوده از اين طرف بغته از كمين غدر بر آمده و پشت سر ايشان را گرفته و نزديك بوده است كه سرباز و قزاق را در ميان محاصره كرده و دمار از روزگار شان بر آورند و چند نفر از سربازهاي مرند را هم به اسير مي‌گيرند  كه ناگاه صاحب منصباني كه در بالاي شكريازي مشغول تيراندازي بودند اين معني را با دوربين معاينه كرده و يك پاتري توپ راكه عبارت از چهار چرخه توپ بزرگ بوده روي به آن جانب كرده و به نحوي شليك مي‌نمايند كه كردها يك مرتبه خود را در محاصره گلولة متوالي توپ يافته وتا يك ربع ساعت هر چند مي‌خواسته‌اند فرار كنند گلوله‌هاي توپ دورادور ايشان را به چهار حصار كرده ، نمي‌گذاشته است كه فرار نمايند.
بالاخره جمعي را به تلف داده و بقيه خود را از آن مهلكه به در مي‌نمايد ولي در اين جنگ بلا اغراق يك تير تفنگ از جانب شجاع الدوله و كسانش خالي نشده بود چنانچه همواره داب وديدن آقايان ماكويي‌ها بر اين بود . و لهذا از كرد و عجم از ايشان يك نفر هم كشته نشده است.
باري آن روز را قزاقهاي جنگي جسور ايراني - حفظهم الله تعالي عن طوارق الزمان وايدهم بتابيداته في كل حين و اوان - نهايت شجاعت وجسارت  اظهار كرده بودند و همان سموار (سماور) اسماعيل آقا را كه بالاي تپه گذاشته بود، نزديك به غروب آفتاب چون عكس شعشعة آفتاب بر سموار برنجين پرتو انداخته و از دور همچون ستاره‌اي مي‌درخشيد و توپچي زبردست به مجرد رويت ، نشانه گلوله توپش كرده،‌ يك مرتبه اسماعيل آقا ديد كه سموار و دستگاهش همه با گلولة توپ در هوا متلاشي و متجزي گرديد پس در آنجا درنگ نياورده رو به چهريق فرار مي‌كنند.
و نيز از وقايع اينكه در حالتيكه همان روز عمرآقاي كرد سردار اسماعيل آقا جمع كثيري از اكراد در قصبة سلماس مشغول  نعل زني اسبان بودند كه يك مرتبه پنجاه شصت نفر قزاق در تمام جسارت و بي‌باكي ركاب كشيده وهلهله كنان و نعره زنان وارد قصبه مي‌شود به مجرد استماع اين خبر عمرآقا از آن دروازة‌ كهنه شهر باكسان خود دركمال عجله فرار مي‌نمايند . و از جمله سوانح اينكه قريب پانصد نفر سوارة شكاك بر بالاي كوه سيلاب سنگر كرده نشسته بودند رئيس قزاق ايشان رامعاينه كرده واز جانب چيچك دويست نفر سوارة قزاق اولا ركاب كشيده و تا دامنة كوه جلوريز آمده آنجا همگي به قانون نظامي يك مرتبه از اسبها فرو ريخته و به سنگر رفته مشغول جنگ مي‌شوند. مدتي بعد باز رئيس فرمان داده ،‌سوار شده و جلوريز مانند عقاب تيزپر خود را بر بالاي كوه  رسانيده و كردها را از سنگرهاي خود فرو مي‌ريزند.
بالجمله آن روز قشون دولتي چنان جنگ مردانه و جسورانه بكردند كه اسماعيل آقا ناچار شده، ‌تمامي جولگه (جلگه)‌سلماس را از كسان خود خالي كرده و همگي به جانب چهريق فرار كردند بلكه از قرار معلوم آنجا هم تجمل وتاب نياوره ،‌و و خويشتن را با صاري داش كه نه{؟} فرسخ از چهريق بالاتر و در حدود عثماني وصوماي واقع شده و جاي بسيار سختي است كشيدند و فرداي آن روز چون قشون به جانب چهريق تهاجم نمودند غير از دهات خالي از سكنه و چهريق خالي از نفوس چيزي نيافتند و چند عراده توپ و قدري توپ شرنبيل پيدا كرده بودند كه آنها را هم در زير حوض آب انباري محكم ساخته و در آن جا كه هيچ به خيال نمي‌رسيد مخفي و پنهان كرده بودند . حتي غله وحيوانات و اثاث البيت همه را كشيده برده بودند . پس قشون آن دهات را كلا سوخته و محل قلعه و عمارت چهريق را به نحوي ويران كرده بودند كه هرگز اثر عمارتي در آنجا نگذاشته‌اند حتي خاك اين جانب دره را بالتمام كنده و به آن طرف تسويه كرده همه را از زمين هموار بكردند كانه ابدا در آنجاها عمارتي و قلعه‌اي نبوده است. « فقطع دابر القوم الذين كفروا و قيل الحمدلله رب العالمين.»‌
و بعد از چند روز قشون به صاري‌داش هجوم كرده و معلوم گرديد كه اسماعيل آقا باتمام ايل و عشيرت و خانه و لانه‌اش به داردره ‌كه در خاك عثماني و نزديك سرايه بوده است منتقل گرديده و از قراري كه مي‌گويند درة مزبور چالي است كه ميان كوه‌هاي بسيار بلند واقع شده و جنگل بسيار بزرگي در آن ميان است كه در عين تابستان هم آنجا از سردي هوا زيست كردن مشكل مي‌باشد . و بعد از آنكه بر آن دره پناهنده شده  اولا كردهاي هرتوشي كه ايل و عشيرت بزرگي است شبي به سر وقتش آمده بعد از جنگ بسيار و تلفيات تمامي اسبها و قاطرها و شترهايش را ، ايشان كشيده برده بودند و بعد از ايشان ايل خودش جماعت عبدوي‌ها بر وي عاق شد و هر چه مواش و دواب و غير ذلك داشته است غارت كرده با خود به ايران بر گشته آمده‌اند.
مرتبة سيم عثماني‌ها بر وي كمين كرده و صبحي بر سر وقتش با عسكر بسيار آمده و وي را در محاصره انداخته اولا چند نفر از كسانش را كشتند ‍[ 195 الف] كه از جمله باورد نام از كسان زبردست و رشيد بوده به قتل رسيده و زن جوان صاحب جمالش جواهر خانم دختر حسين آقاي تكورلو كه از جمله زنان نامدار وجميلة كرد بوده است وي را نيز كشته و به جهت بعضي انگشترهاي پر قيمت كه در انگشتانش بوده،‌عسكر فرصت نيافته با عجله دستش را كه دستي نازنين بوده است از زند بريده بودند.
از قراري كه شنيدم گويا جواهر خانم اولا زخمدار شده ولي هنوز نمرده بود پس به عسكرها التجائ و التماس مي‌نمايد كه اين زخم مرا نمي‌كشد، ‌شما مرا با خود به وان ببريد آنجا من معالجه كرده و زنده مي‌شوم . عسكر اعتنا نكرده وي را مي‌كشد آنگاه انگشترهاي قيمتي‌اش الماس وياقوت وفيروزه را در انگشتانش مشاهده كرده چون فرصت تنگ بوده لاجرم انگشتانش را بريده و با خود مي‌برند. و پسر نه، ده ساله‌اش خسرو آقا را كه از همين جواهر خانم بوده و حقيقه تمامي علاقه‌اش با وي بوده اسير كرده به آنكارا مي‌برند.
شنيدم بعد از وقوع اين تفصيلات كه هم هفت بار قاطر ليره‌اش را عينا برده و هم زن و پسر و كسانش از دست رفته بود، خود و برادرش احمد آقا و دو نفر از كسانش آمده بر روي سنگي مي‌نشيند و كلاه خود را بر زمين زده ،‌مدتي با صداي بلند ،‌هاي هاي گريه مي‌كرده است. چنانچه  صدايش به كوه و دشت پيچيده بوده است تا بعد از آن قضاي الهي در حقش چه اقتضا بنمايد و نعم ما قيل: تيغ حق بورران دير اي جان گئج كَسر، ‌كارلي كَسر.
حمد خداي را كه تعبير واقعه حقير چنانچه سابقا ذكر شده عينا به منصة ظهور و شهود بر آمد.
ديدي كه خون ناحق پروانه شمع را               چندان امان نداد كه شب را سحر كند
  8- برخي اوصاف وخونريزي و ظالمانه سميتقو
[ حاشيه 15 ب]  دربيان بعضي از اخلاق و اطوار اسماعيل آقا
مخفي نمايد كه اسماعيل آقا چندان اعتقادي به دين و مذهب نداشت و هر چند پيش آيد خوش آيد مي‌بود . عدد ازدواجش از كرد و شيعه از ده گذشته بود . با وجودي كه اهل سنت شيعه را حرام مي‌دانند و زوجة دائمي را هم بالاتفاق  بين‌المسلمين از چهار نفر تزويج نتوان كرد با ‍‍[اين] وجود چون ملاحظة حلال و حرامي نداشت ،‌ اين همه تزويج كرده بود.
بي‌رحمي و قساوت قلبش به درجه‌اي بود كه مكرر دست مردم را روي كنده سنگي نهاده و با قمه مي‌زند كه دست از بازو جدا شده مي‌افتاد و يكي از رؤساي كرد در كمرش فشنگ كم بود و جاي فشنگ در فشنگليك خالي بوده،‌ حكم كرد ،‌ انگشتان وي را بريده به عوض فشنگ در فشنگليك فرو بردند.
هنگامي كه بالاي قره‌قشلاق هجوم مي‌كرد عموم اهالي سلماس در بيرون قصبه  بر سر راهش ايستاده و چون با طنطنه و كبكبه به آنجا مي‌رسد تمامي اهالي از علما ورعيت با كمال ذلت از وي به مقام تقاضا وخواهش بر ميآيندكه بلكه باز خون [‌حاشيه  195 الف] اهل قراقشلاق گذشته از آن هجوم صرف نظر بنمايد . بعد از چندين عجز و الحاح گويا قدري پيش آمده و مي‌خواسته كه شفاعت ايشان را به موقع قبول بگذارد كه سراج‌الدين نامي از خليفه‌هاي اكراد در جلو آمده و مي‌گويد كه مگر شما در مباح بودن خون اهل قراقشلاق شكي داريد. اينك يك لولحين [‌آفتابه]  از خون ايشان حاضر كنند تا من با آن خون وضو ساخته و نماز كنم . و بدين وسيله تقرب به حضرت بي‌نياز بنمايم . از اين تقريرات آن ولدالزنا ،‌ اسماعيل آقا بدتر از بدتر با شدت هر چه تمامتر رو به جنگ اهل قره‌قشلاق مي‌گذارد و بعد از آنكه بر آنها مستولي شدند مردمان جنگي و تفنگچي ايشان از ده بيرون ، رو به طسوج و بعضي به جزيره‌اي كه در ميان درياست مي‌روند . باقي مردمان عاجز ضعيف از پير و اطفال كه مي‌مانند همه را به قتل رسانيده و زنهاي ايشان را به عشيرات به اسيري تقسيم مي‌نمايند.
و در جنگ با ژندارمري‌ها جمعي از سادات سيد تاج‌الدين را به اسيري به وردان مي‌برند پس به حكم اسماعيل آقا همه را در ميان خانه حبس كرده و امر‍‌[ حاشيه 194 ب] مي‌كند كه آتش در اين خانه زده همه را بسوزانيد.
اهالي وردان از زن و مرد بر پاي آن ناجوانمرد خود را انداخته، ‌ناله و شيون بر مي‌دارند كه اين سادات صحيح النسب را اگر در اين آبادي بسوزانيد البته از آن صدمة بزرگي بر اين ده خواهد رسيد. با وجود اين حرامزاده پذيرفتار نشده و آتش در آن خانه افروخته بودند ليكه دو سه نفر از اكراد بي‌مهابا خود را در ميان آن آتش سوزان انداخته و سيدها را در بغل گرفته از آتش به در آوردند.
حقيقتا به وحشيگري چنگیز زمان خود بود كه خداوند رئوف مساعدتش نكرده مردم را از سرش آسوده فرمود . و قضية از سنگ انداختن مرحوم جهانگير ميرزا را با ده نفر قزاق سابقا تفصيلا ذكر نموده‌ايم . و قريب سيصد چهار صد نقر از ژاندارمه را در قضيه جنگ ساوجبلاغ كه با ملك‌زاده تسليم شده بوندن همه را در يك آن با آتش مستراليوز محو و نابود ساخت. و سرهاي بعضي از مجروحين راكه هنوز نمرده بوندن به امر آن ظالم غدار با سنگ بكوفتند . اگر چنانچه خدا نكرده وي به ايران مستولي شده بود هر آينه كارها [ حاشيه 194 الف] مي‌كرد كه محققا چنگیز و نمرود مي‌شد . زيرا كه با همه بي‌اعتقادي اين مرد عصبيتي جاهلانه داشت و عداوت و خصومتي با غير كرد در دلش جابگير بود كه هرگز تصور وتعقل نتوان كرد . هر چند مردم غير كرد را ذليل‌تر و زبون‌تر مي‌ديد حالتش خوش‌تر و دلشادتر مي‌بود .
جمعي از عسكر{کرد} عثماني را در دهات گذاشته بود هر يك از ايشان كه به دختر كسي خواستار مي‌شد ناچارش كرده و مجبورا دختر را به حبالة نكاح مجبوري آن عسكر در مي‌آورد . و كسي نمي‌توانست بگويد كه دختر من خود را به عسكر تزويج  نمي‌كند ولو هر كسي مي‌بود بعد از آنكه به اروميه مستولي گرديد عموم كردها هم در آنجا به همين قرار رفتار مي‌كردند . حتي دختر شخص خيلي محترم را كردي خواستار شده مادر بي‌چاره از ترس آن كرد دختر خود را لباس دهاتي‌هاي گدا انداخته و از اروميه با كوه و بيابان به تبريز فرار كرده و دختر را از دست وي بيرون برده بود . اين بود حالت كسان اسماعيل آقا در سلماس و اروميه .
بالجمله فعلا مومي‌اليه با برادرش احمد آقا فراري بوده ومحل ومكان [196 الف]‌ معيني ندارد. لشكر فاتح بعد از تصفية امور سلماس در ركاب شاهزاده امان الله ميرزا معاون وزارت جليله جنگ عازم اروميه كرديده و در حين ورود به شهر اروميه جمع كثيري از مخدرات و پرده كيان آن شهر قشون را با حالت مفجعي استقبال كرده بودند و بر سر و صورت گل و لاي ماليده ،‌ صداي گريه و ناله اهالي بر فلك اثير بلند مي‌شده و به حيثي كه تمام قشون بر حال ايشان گريه مي‌كردند . عاقبت رئيس قشون از ايشان خواهش مي‌نمايد كه نظاميان بيشتر از اين تحمل ندارند . خواهش مي‌كنم گريه را موقوف كنيد و حقيقه حق به جانب اروميه بوده زيرا كه اسماعيل كرد و كسانش بعد از استيلا به اهالي آن شهر آتش ظلمي بيفروختند كه ستمكاري نمرودي و بيدادهاي شدادي و فجايع به كلي از خاطرها فراموش شدند چنانچه برخي از آن مظالم را سابقا ذكر نموده‌ايم.
و از حوادث واقعه درهمين شهر ذي الحجه اينكه  بصير ديوان سرتيپ قراگوزلو تمامي عده‌اش كه قريب يكي صد نفر سواره و سه هزار نفر پياده نظام بوده وهشت، ‌ده چرخه مستراليوز و توپ و به انضمام مهمات لازمه وتهية كامله در اواخر ذي‌حجه به خوي وارد گرديده و اين قشون فاتح با كمال انتظام و طمطراق تمام سرود خوانان با طبل وشيپور و موزيك دسته دسته و فوجا بعد فوج با ابهت و شكوه شاليه وارد شدند و حكومت محليه جار كشيده و عمومي اهالي و خود حكومت با تمام خوشدلي و مسرت به استقبال شتافته با احترام تمام مهمانهاي نظامي را وارد نمودند و تا هفتم محرم را در خوي اقامت كرده و بر حسب دستورالمعل وزارت جنگ عموم قشون وصاحب منصبان دسته دسته با طبل وموزيك تعزيه داري و سينه زني همي‌كردند. و شب و روز اكثر كوچه‌هاي شهر را گردش مي‌كردند و الحق اين عزاداري قشون در اين موقع خيلي اسباب رواج اسلاميت و بلندي شعائر دين است زيرا كه مردم گمان مي‌كردند كه معني مشروطه شدن دولت فقط انكار عقايد اسلاميه و تخريب مباني دينيه است لاغير.
باب سوم: جنايات سردار ماكو
در بيان فتن ومحني كه دراين چند سال زمان انقلابات اسماعيل آقا بر اهالي و اطراف شهر خوي از[ 198 ب] تعديات و مظالم ماكويي‌ها وارد آمد.
  بعد از رفتن عثماني‌ها كه اسماعيل آقا و كسانش بناي طغيان و ستمكاري گذاشته و در فكر غارت و خرابي مملكت بيفتادند. در اين موقع كه اهالي به واسطه ضعف و فتور دولت از دادرسي دولت متبوعة خود نا اميد شده و پناهگاهي و محل اميدي نديدند جز اينكه بسردار ماكويي التجا كرده و در ساية حمايت ومحافظت ايشان مدتي ازشر حضرات ايمن و آسوده باشند. پس به ناچار به ملاحظه سابقه حقوق آشنايي وقرب جوار و اتحاد اسلاميت خودمان از دولت متبوعه درخواست كرديم كه در اين موقع حفظ اين مملكت و چارة اين ضرورت جز به حكومت ودخول در تحت حمايت سردار ماكو صورت نبندد و جز ايشان هيچكس قادر نيست كه جلو تعديات اكراد شكاك را بگيرد . كار، كار سردار است و لاغير.
دولت نيز بر حسب خواهش وصواب ديد اهالي، با تمام اكراه تمام حكومت خوي را به سردار بدادند. غافل از اينكه خوانين{مستبد} ماكو در مقام بي‌انصافي و تعدي از كرد شكاك كمتر نبوده و همينكه اين شيره به دهان آنها برفت ديگ طمع و حرص حضرات به جوش آمده و تمام همتشان بر اين مصروف شود كه هر قدري كه اهالي را جركي در مقدي و بضاعتي در مال باقي است خودشان گيرند. و دهات را هم عملا چاپانيده و مخروبه بنمايند. به خيال اينكه بعد از خرابي به قيمت مختصري خودشان مالك بشوند. چنانچه به همين وسائل اكثر دهات و محلات خوي را تصاحب كرده‌اند . زيرا كه عادت قديمي آقايان بر اين است كه هر دهي  و ملكي كه با ايشان همجوار بشود اكراد را تحريك كرده و آن ملك را خالي از سكنه مي‌نمايند تا عاقبت به قيمت قليلي خريداري كنند چنانچه اكثر محلات خوي را به همين عناوين مالك شده‌اند.
محال چاي پاره محال سكمن آباد ، محال كجله محال، ببه جيك ، محال قراعيني ، محال اواجيق و چالدران ،همة اينها را حضرات از اهل خوي به لطائف الحيل و چپاول كاري و دغلي تملك نموده‌اند.
بالجمله سردار ماكويي آقاي ايلخاني را به حكومت خوي منتخب كرده با يك دسته از خانزاده‌هاي ماكو كه هر يك بيست سي‌ نفر از رعيت خود، سوارة مجعولي درست كرده و توبرة بزرگي كه هرگز پر نمي‌شد با خود آورده‌اند آن وقت سواره‌‌‌‌‌‌‌هاي كرد و عجم را كه بدتر در محلات و دهات اطراف خانه نزول مهمان داده و آتش بيفروختند، كه تقريرش آن ممكن نيست . اما خود آقايان اعني آقاي ايلخاني و كسانش و قليخان پسر سردار وكسانش تمامي ادارات دولتي را به تنگ آورده و از ماليات گرفتن ابداً فروگذاري نكردند . و همة عايدات مملكت را به اسم مواجب سواره زود زود حواله داده مانند كسيكه فراري است با كمال حرص و عطش مي‌گرفتند . و خودشان هم هر يكي از براي خود مواجب گزافي از سردار حكم گرفته وهي مي‌گرفتند . مالية دولت در دست گرگان و يغماگران ماكو افتاده آقاي سردار هم كه از مال خودش چيزي نمي‌داد، در دادن مال دولت و تعيين مواجب و ماهيانه گرفته و يك دينار نمي‌دادند بلكه همه را در خانه‌هاي محله و دهات مهمان داده بودند از صاحب خانة فلك‌زده كه نان جوي نداشت سواره‌هاي ماكو بعضي آشرماپلو و برخي قايقاناخ [ 199 ب] و بعضي سر شير با عسل مطالبه مي‌كردند و روزي سه مرتبه غذا ميل مي‌كردند.
صبحي يك مرتبه با سر شير و عسل و و ظهري قايقاناخ و شب را هم آشرماپلو مي‌خواستند و آشرماپلو به اصطلاح خودشان آن است كه دو تا مرغ خانگي را پاها بسته بر روي يك سيني بزرگ از پلو بگذارند و چندان پلو در آن سيني كه دو تا مرغ يكي اين طرف و يكي آن طرف واقع شود.
مردمنانجيب ماكو{مراد اطرافیان اقبال السلطنه است} صاحب خانه را كتك كاري كرده مطالعة اينها را مي‌كردند، علاوه بر جو و علوفه دواب ايشان.  و اگر توقفي صاحبخانه مي‌كرد كه ندارم و از كجا بياورم وي را در ميان حوض آب پر از يخ انداخته ،‌ در حوض كتك مي‌زدند و چون صاحبخانه از خانة خود خارج مي‌شد كه تهية نهار و شام حضرات را فراهم آورد . اگر عيال خود را در منزل مي‌گذاشت به عيالش تعدي مي‌كردند و اگر عيالش را از خانه خارج مي‌كرد ،‌صندوق را باز و مايحتاج خانه را دزديده و خانه‌اش را يغماگري مي‌نمودند . و با اين حالت ابداً با اكراد هم طرف نشده و جنگ نمي‌كردند و چون اكراد بالاي دهي و آباديي آمده، ‌فرياد ايشان به شهر مي‌رسيد ماكوييها {مراد اطرافیان اقبال السلطنه است} از شهر سوار شده بيرون مي‌تاختند ولي از يك فرسخي شهر آن طرف‌تر نرفته و از همانجاها برمي‌گشتند.
و اما آقايان ايشان هم هر چند روزي با هزار تكبر وتجبر و منت گذاري و نانجيبي به معارف و وجوه بالا را در دارالحكومه جمع كرده و بعد از هزار منت مطالبة اعناه هم مي‌كردند و به تقريرات دلپذير بيان همي نمودند كه شما گمان كنيد اكراد اسماعيل آقا شما را چاپيده و غارت كرده پس بر ما بدهيد[200 الف] تا شما راحفظ كنيم وگرنه رفته و مي‌گذاريم تا شما را هم مثل اروميه و سلماس چاپيده غارت كنند . همين قدر دانسته بودند كه اهل اين مملكت از ترس اسماعيل آقا مجبورند كه به حضرات ملتجي شوند روز به روز بر مراتب نانجيبي و رذل طبعي افزوده و با كمال تشديد و تهديد پول طلبكاري همي كردندو هر يك در وقت رفتن توبرة بزرگي از ليره با خود ببردند. صد هزار تومان ماليات خوي را از ماليه و دخانيه و مواقل حتي بلديه، همه را گرفتند.
علاوه چند مرتبه از تبريز هم پول گزافي از دولت به خوي حمل كردند . با وجود اين ايلخاني هفده‌هزار تومان هم از دولت طلبكاري مي‌كرد چرا كه پنجاه نفر سواره راسيصد نفر حساب كرده از دولت مي‌گرفتند آقاي پاشاخان پسر محمد پاشاخان بيست سي نفر از رعيت خودش سرباز آورده و آن را يك دسته سرباز به ...{خوانده نشد} داده و با صاحب منصبان وافراد ماهي ششصد و پنجاه تومان مواجب گرفته همه را  صرف موارد غير مشروعه و عياشي همي كردند زيرا كه در همسايگي حقير بودند و شبها از صداي كمانچه و تار و دف و دايره ايشان خواب بر من حرام شده بود و عاقبت به واسطة حركات نامشروع به مرض سفليس كه كوفت معروف است مبتلا گرديد . با همه اينها دفيق قافله و شريك دزد هم تشريف داشتند.
اگر بخواهم تعديات ومظالم ايشان را تمام شرح كنم مثنوي هفتاد من كاغذ بود. از آنچه گفتيم و نوشتيم همه را قياس توان كرد چه نه از دولت ترسي و بيمي وملاحظه داشتند و نه از ملت شرمي وحيايي مي‌كردند . وحشيان كوه‌نشين ماكو{مراد اطرافیان اقبال السلطنه است} خود را مالك حكومت و فرمانفرمايي [200ب] مملكت ديده آنچه را كه مي‌توانستند فروگذاري نكردند و با اهل خوي كاري كردند كه بايد صد سال بعد از اين پدرها به اولادشان به عنوان وصيت سفارش كنند كه ديگر زير بار حكومت ماكويي {مراد اطرافیان اقبال السلطنه است}نروند و به آنها كمر نبندند.
بزرگ و صاحب اختيار ايشان كاكايون را كه دوايي است سمي چون به دماغ بكشند انسان را مست مي‌كند ولي به غايت سمي در دماغ خيلي مؤثر است . گويا اين دوا دوايي است كه روسها  و فرنگها در اجزاء خانه‌ها قدري از آن نگاه داشته و در بعضي امراض شديده بكار مي‌برند و نخودي از آن به چهار پنج تومان فروش مي‌شود . حالا آقايان ماكو آن را اسباب نشأء خود قرار داده و استعمال كرده مست مي‌شوند . پس آن شخص صاحب اختيار مست شده و مردمان محترم را بدون تقصيري و ملاحظه‌اي امر مي‌كرد در عين شدت زمستان در ميان حوض يخ انداخته و چوب بر سر و صورتش همي زدند.  حجاج ابن يوسف و عبيدالله زياد را از يادها بدر برده و مردم از خاطرها ببرند و رحم الله الينا من الاول همي‌گفتند . هر چند در مظالم و حركات سوء وناهنجاري و ستمكاري اين جماعت بدتر از شمر و يزيد گفته شود هنوز به هزار يك از صفات و حركات جنايت و شقاوت آيات حضرات كفايت نكند و زبان قلم هر چه در اين خصوص طغيان بنمايد به عشري از اعشار ناهنجاري ايشان حايز نتواند بود. عجب‌تر از  همه اينها آنكه بعضي از ظالمان عالم نماي مملكت هم پيشرفت كار و رياست با شريعتمدار خود را در حكومت ايشان يافته با حضرات دست به دست داده و مانند شريح قاضي [201 الف]‌ فتواي دولت و ملت را به ايشان داده و كارهاي ستم آميز خود را با مشاورت وسببيت اين قبيل اشخاص كه وجود ايشان همواره  از سم ناقع بيشتر در مزاج ملك و ملت توليد مفسده مي‌نمايند در مواقع اجراء مي‌گذارند و ايشان را نيز دستيار ومعاون كار خود قرار مي‌دادند به عبث نفرموده‌اند:‌«‌ اولئك اضر علي ضعفاء شيعتنا من جيش يزيد ابن معاويه»‌ با اين همه ستمكاري و ناهنجاري كه ذكر كرديم آن عالمان سوء در منبر رفته در ميان جماعت كثيره از خداي نترسيده واز پيغمبر شرمي و آزرمي ناكرده به ايشان دعا همي‌كردند و مدح و ثنا همي گفتند. الا لعنه الله علي القوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون. و لنعم ما قبل:
و غير تقي يأمر الناس بالتقي   طبيب يداوي الناس و هو عليل
  [201 الف] از جمله حوادث و وقايع اسفناك و فجايع سوزناك ،‌قضية انتحار مرحوم سيف‌السلطنه خويي است كه در شهر ذي‌الحجه الحرام سال چهل ويكم هجري وقوع یافت.
مرحوم خداداد خان سيف السلطنه پسر مرحوم حاجي حيدرخان امير تومان درقزاقخانه به درجة نيابت امتياز گرفته و با عدة خود از نظامي‌ خوي در طرف سقز وبانه نزديك به سرحد سليمانيه مدتي متوقف بوده وچند ماهي در ميان چادر در آن صحراي گرم توقف داشتند . بعد از چند ماهي مدت وماموريت خود را خاتمه داده با عدة نظاميان خوي به ساوجبلاغ مراجعت كرده بودند . و چون محل مأموريت ايشان دور از آبادي و آب بوده و صحرايي بوده است پر از جانوارن موذي از مار و كژدم و رتيل و امثال اينها لهذا در آن مدت خيلي مورد زحمت و مشاق فوق الطاعة واقع شده، بعد از مراجعت به ساوجبلاغ گويا سيف السلطنه جوان ناكام از شدت رفتار و نامساعدتي تنگ آمده در شهر ذي‌الحجه‌الحرام 1341 روزي به قصد انتحار و اتلاف نفس محترمه خود بعد از معاودت از مشق نظامي و صرف نهار منزل خود را از كسان ديگر خالي كرده و در حجره را از داخل بر بسته و اولا با هفت تير گلوله‌اي بر تهي‌گاه خود زده و چون مي‌بيند كه به آن تيرگلوله از هاق نفس نشد، دو مرتيه با حالتي كه خون از وي جاري بوده از جا برخاسته و فرش اتاق را كنار كشيده و از تاقچه يك سيغار آورده صرف كرده ، ‌پس از صرف سيغار مجدداً در روي خاك دراز كشيده و از تاقچه تير بر گيجگاه خود خالي مي‌نمايد و فوراً سرش را پاشيده كرده و مقتول مي‌گردد.
و فرمانده نظاميان حاضر ساوجبلاغ  از قضيه مطلع شده با تمام عدة خود كه قريب هفتصد نفر بودند حاضر شده و جنازه را با احترام  تمام مشايعت كرده در مقابر امانت گذارده و به خاك سياه مي‌سپارندو تلگرافاً به خوي اخبار دادند، سه نفر از كسانش رفته،‌ جنازه را حمل به خوي كرده، در قبرستان شهانه در زير گنبدي كه مرحوم حبيب الله خان در آن مدفون است به خاك سياه سپردند. اين بنده كه قريب شصت سال از عمرم سپري شده تا به حال چنين حادثه خون آلود كه كسي  اين همه به قتل نفسه تشنه و مصر بوده باشد، نشنفته بودم عجب‌تر [اينكه] مرحوم حبيب الله خان صاحب همان گنبد هم خود را در عين عنفوان جواني با گلوله شش تير به قتل رسانيده بود و هر دو جوان ناكام زير يك گنبد جمع آمدند.
از جمله وقايع شهر ربيع‌الاول همين سنه 1342 يك هزار وسيصد وچهل و دو عين اعلاني را كه امير لشكر عبدالله خان اعلانردسمي داد مندرج مي‌نمائيم تا مطالبش ضمناً معلوم گردد .
اعلان- خوي، ‌سلماس حسن خان جليلوند،‌ مورخه 30 برج ميزان 1302 ابلاغيه نمره 1389 پس از جنگ اشرار خلخال در دربند مشكول با قواي نظامي و در هم شكستن شرارت آنها واشغال لانه و آشيانة شقاوتگري متردين مزبور به عده‌اي از بستگان و نزديكان رب النوع[211 ب] فتنه و فساد اميرالعشاير در محل واقعه دستگير و به محكمة عدالت نظامي جلب و در مقابل سيئات اعمال خود سرانة چندين سال ديوان حرب آنها را محكوم به نموده بود در روز بيست و پنجم برج جاري دوازده نفر از محكومين مزبور در تبريز به كيفر اعمال خود رسيده ، به دار عبرت مصلوب گرديدند . با ملاحظة‌ اينكه بر خلاف ماسبق ، خيانتكاران اين آب و خاك پي در پي به جزاي خود مي‌رسند . اشخاصي كه به پيرامون و گرد اينگونه عمليات مي‌گردند بايد به خوبي بدانند كه دست قدرت يگانه اولاد خلف و ناجي مملكت بندگان حضرت اشرف وزير جنگ و فرمانده كل قشون- دامت عظمته- و پنجة‌ آهنين قشون كه درظلّ توجهات و سرپرستي نموده ، راه سعادت و تعالي را براي آتيه مملكت مفتوح فرموده‌اند. بنابراين تصور نمي‌كند كه در ناحية ايالت آذربايجان يعني همان ناحية مهمي كه در زير توده‌هاي خاك فلاكت و بدبختي غرق و عنان اختيار به دست مقتضيات و وقت داده و دست بر روي دست گذارده مراحل حيات خود ومملكت را در روي تخته پاره‌اي پوسيده به دست امواج كوه پيكر سپرده ،‌ هر آن آشكارا معدوميت را معاينه در پيش چشم حسرت پردة خود ديده و فقط كف افسوس مي‌سودند،‌ دورة سيري را با تابش ضياء خوش بختي  امروزه مملکت با نظر دقت نگریسته و با افکار زور اندیشانه خود تعمق نموده باز در صدد تشبثاتي باشند  كه حكم عدالت نيز بالاخره گريبان اينان را به سياستگاه كشيده، به سزاي ندانم كاريشان برساند . الناس مجزيون باعمالهم ان كان  خيراً [‌فكان خيراً ] و ان كان اشراً فكان شراً.
امير لشكر شمال غرب و فرمانده قواي آذربايجان عبدالله طهماسبي.
  از جملة‌ وقايع همين شهر ربيع الاول چهل و دوي هجري گرفتاري سردار ماكويي مرتضي قلي خان بوده
اصل گرفتاري مومي اليه كه مبني به تقصيرات بسياري است اين است كه اين شخص خودش كه بيشتر از شصت سال از مرحلة زندگاني را پيموده و پدرش تيمور پاشاخان به واسطة ضعف دولت مشيّده ايران همواره معتاد بودند بر اينكه با كمال خودسري و استقلال بدون مزاحمت احدي حكمراني آن صفحات را در كف اقتدار خود كرده  و فعال مايشاء و حاكم ما يريد بودند و هميشه با دولت متبوعه بعضي پولتيكهاي پوشيده را كه بي تحقيق  آنها بر همه كس واضح بود رفتار كرده و دولت چون ضعيف و ناتوان بوده با حضرات به طريق پرده‌كشي و مدارا رفتار كرده و همان پولتيكهاي لغو آنها را در محل قبول گذارده و از ايالت مثل ماكو  و مالياتش به مجرد اسمي بلا رسم قناعت كرده و اكتفاء‌[ 212 الف] به محض صورتي از اطاعت وفرمانبري همي كردند.
در زمان پدرش در سلطنت مرحوم ناصرالدين شاه كه باز دولت مختصر صورتي و قوه‌اي داشت مكرر اتفاق افتاد كه مامور وليعهد دولت يا ايالتي حوالة‌ مالياتي و براتي با خود برده و از تيمور پاشا خان پدرش هزار فحش وكلمات غير مربوطه شنيده ، عوض پول حرفهاي استماع كرده، ‌معاودت مي‌نمودند . باز دولت من باب صلاح وقت واينكه پا بر روي دم افعي نگذارند همه را با عفو و اغماض بسر برده و تعقيب حركات ناهنجار ايشان را نكرده واز ماليات ماكو غمض بصر همي نمودند. زيرا كه مسلم بود كه اگر مختصر سخت‌گيري كرده بودند لابداً سردار ماكو با عشاير عثمانلو وايران و روس اشارتي و در سر حد انقلاب و آشفتگي بزرگي فراهم كرده و دولت را به زحمت و خسارت فوق‌العاده‌اي بيم همي دادند به اصطلاح يك مرده گربه‌اي در ميان كرده و دولت را با يكي از اين دو دولت همسايه به جنگ مي‌انداختند. و راپورتهاي پي در پي مي‌داد كه عثماني از فلان سمت به خاك ايران تعدي كرده يا عشاير روس يا عسكر يكي از اينها تعدي نموده فتنه بر پا مي‌كردند من باب عطاي او را به لقاي او بخشيديم دولت به زبان حال مي‌گفت مرا به خير تو اميد نيست شر نرسان . و چون قضيه انقلابات مشروطه و آمدن روس خصوصا طغيان اسماعيل آقا كه يكي از نوكرهاي سردار بوده به وقوع رسيد بيشتر از پيشتر كابوس فتنه و خودسري و استقلال در كاخ صماخ سردار متمكن گرديده و خود را شايسته همه گونه استقلال و سلطنت همي ديد و دولت چه از جهت خزينه و دفينه و سلاح و قورخانه روز بروز خود را داراي قوت و توانايي  ديده و دولت را ضعيف ناتوان يافته ، چندان اعتنايي به دولت نداشت . و فقها اسمي كه من نوكر ايرانم باقي بود. در زمان روسها آن اسم را تغيير داده واز جانب روسها به لقب خان اسبسوا ملقب گرديد . يعني خان مستقل،‌ خان محض،‌ به عين امپراطور روسي وي را به عنوان خديو ماكو و خان اسسوا مكتوب مي‌كرد.
از اينجا القاي خيالات استقلال وطغيان را بر وي مي‌نمودند. سردار هم در كمال بي‌شرمي كاغذها وپاكتها را به عنوان خان اسبسوا چاپ كرده،‌بكار مي‌برد.
و در شب و لادت نحس نيكالاي در خوي و ماكو كه در تحت حكومت وي بود  جشن بزرگي بر پا نموده حتي در حكوم[212 ب] امير امجد ماكويي كه از جانب سردار حكومت خوي را داشت . مخصوصا سردار در ولايت امپراطور محض خوش آمد ايشان و اظهار بستگي به روس مبلغي  به جهت مصارف  جشن و مهماني مخارج فرستاده و دستور داده بود كه به تمامي در خانه‌ها و دكانها و كاروان‌سراها و بندرها ، بيرق الوان كه علامت روسي بود ، زده وسر شب چراغ بياويزند. منتها محض حفظ صورت ،‌جار زدند كه دو تا بيرق بزنيد يكي از ايران ديگري از روس منحوس . و جشن خيلي بزرگ بر پا كردند . باري گذاشته از همة‌ اينها چون نوبت سياست و انتظام  مملكت به حضرت وزير جنگ و عبدالله خان امير لشكر رسيد ،‌عده‌اي از قزاق به ماكو فرستاده و در آنجا هم مثل ساير جاها ادارة نظامي تشكيل داده و ماليات حضرات را گرفتند . اگر چه از خود سردار چيزي نگرفتند ولي از ديگر خوانين با سختي تمام ماليات سه چهار ساله را با قزاق گرفتند.
آقاي سردار كه عادت كردة استقلال و خود سري بود اين معني را بر نتافته ضمنا بناي گربه رقصاني و موشك دواني نهاده و عشاير ماكو را درخفيه به فتنه و فساد تحريك كرده، چندآنكه به فاصلة  قليلي دونفر قزاق را بي‌گناهي،‌ كردها كشتند. علاوه دو ماه قبل به امير لشكر راپورت داده كه دوازده هزار از قشون بالشويك به آراز كنار نزديكي سرحد غرب خودشان آمده،‌ امير  لشكر از استماع اين راپورت مضطرب شده،‌ هم به تهران اخبار داده و قوشون حركت دادند و هم خودشان در ظرف چند ساعتي با اوتوموبيل به خوي آمده و از  خوي هم در مدت قليلي خود را به ماكو رسانيده واز هر طرف به جلب قشون امر داده ،‌چون به ماكو رفتند  معلوم شد حقيقت نداشته و هيچ احدي به سر حد ايران نيامده . سردار را مسئول كردند چاره نديده تقصير را به گردن ميرعبدالله نام‌ نايب ‌الحكومة‌عرب انداخته كه من به جهت راپورت مير عبدالله راپورت داده‌ام . ميرعبدالله هم به گردن منشي خود انداخته،‌ واضح گرديد كه سردار از همان پولتيكهاي پوسيده بوده است بكار برده‌اند. دروغ بي فروغ است.
دوم اينكه به امير لشكر قول صريح داد كه مخارج راه شوسه مابين خوي و ماكو را من از كيسه خود مي‌دهم . امير لشكر هم به وزارت [213 ب] جنگ در تهران با كمال تشكر راپورت داده و مخصوص در آنجا فرستاده كه مصارف تعمير را ملاحظه كرده ومشغول ساختن بشوند. چون موقع پوب دادن رسيد سردار گفت من مي‌نويسم از دهات فعله و آدم بدهند .گفتند با فعله و آدم تعمير نتوان كرد ، هشتاد هزار تومان مصرف دارد . باري حرفش دروغ بر آمد و معلوم شد كه خالي بوده است . و فريبي به دولت مي‌زده است.
سيم اينكه: امروزها گويا متصل كاغذها به روساي عشاير نوشته بوده است  و آنها را به  طغيان دعوت كرده ، ايشان هم مخالفت دولت را روا نديده ، عين كاغذها را به امير لشكر فرستاده‌اند كه سردار ما را به طغيان وياغي‌گري تحريك مي‌نمايد  ولي چون ما قول صحيح به دولت داده‌ايم هرگز قبول نكرده و نمي‌كنيم . اين است عين مكاتيب وي را فرستاديم ملاحظه فرمائيد .چنانچه امير لشكر همين قضيه را اعلان كرده است.
باري چون نفاق و آشوب‌طلبي  سردار واضح وآشكار گرديده و پرده از روي كار بر افتاد . امير لشكر با اتومبيل از تبريز حركت كرده و در اواسط شهر ربيع الاول بغته در باخچاچيق به منزل سردار وارد شده و پس از ساعتي سردار را سوار درشكه كرده به جانب تبريز از راه خوي رهسپار كرده  و شبانه به خوي وارد شده شب را در نظاميه به صبح رسانيده ،‌ صبحي با شاهزاده ضياء الدوله از صاحب منصبان نظامي در اتوموبيل نشانيده روانة تبريز نمودند. و بعد از ورود به تبريز در قزاق توقيف كردند. و دو روز قبل  قريب هيجده بار شتر قورخانه  و پولهاي وي را كشيده به خوي آورده و به تبريز حمل كردند. از قرار تحقيق شنيدم هيجده صندوق آهني پول سفيد و چهار صندوق پول طلا از ليره و باشي آچيق  و امثال آنها  داشته است . علاوه  بر جواهرات كه چهار جعبه بوده است . همه را دولت ضبط كرده به تهران به خزينه روانه نمودند. از همة اينها بالاتر اينكه چون حضرات از قديم الايام از زمان جدشان ابراهيم سلطان از جانب نادرشاه افشار سرحددار بوده‌اند گويا در دست آنها سندي است در تعيين سرحد ايران و عثماني . و معلوم نيست كي عثمانيها فرصت يافته و با آن خانيها اين حدود را قرار داده‌اند . و از روي آن سند تمامي ماكو اكثري از خوي و اروميه به  جانب عثمانلو مي‌افتد. با وجودي كه هيج وقتي چنين حدودي معمول نبوده است . با همة اينها سردار بواسطة رغبتي كه از دولت پراكنده دارد ، مخصوصا عثمانلوها را به اين معني تحريك مي‌كرد . مخصوصا چيزي قبل از گرفتاري حاكم بايزيد و وان به ماكو آمده و چندي با سردار خلوت دانسته‌اند و در پيش روي مامور نظامي با حضرات گفته است كه من اگر به خاك شما بيايم مرا قبول مي‌كنيد . مي‌گويند با كمال امتنان پذيرايي مي‌نمائيم وانگهي به تحريك مومي اليه يك نفر ضابط قماندار با جمعي عسكر متمرد آمده ومطالبه تعيين حدود از روي جريدة درويش پاشا مي‌كردند . و سردار همه را با خدعه و دورويي و پريشاني حرف مي‌زده است. باري مقصودش اين بوده است كه دولت را ترسانيده و نگذارد قزاق ونظامي در حدود ماكو ملاحظه بنمايد.
و آخر دعوانا ان الحمدالله رب العالمين